سلام. من پیمان بشردوست هستم و شما دارید اپیزود بیست و هفتم پادکست داکس رو میخونید. م
مترو بالاخره داشت به ایستگاه نزدیک میشد و مسافرها آماده بودن که با باز شدن در متروها با عجله بزنن بیرون و خط متروشون رو عوض کنن. شوخیه مگه؟ اونجا شلوغترین ایستگاه متروی تهران و میشه گفت خاورمیانه است. به ایستگاه رسیدیم. در مترو باز شد. در عرض چند ثانیه چند هزار آدم داشتن پیاده و سوار میشدن. همینطور آدم بود که از هر طرف داشت حرکت میکرد. لابهلای جمعیت یه دفعه چشمم خورد به یک معلول که روی ویلچرش نشسته بود.
دیدم که سرگردانه و به صورت آدما نگاه میکنه. از همون دور معلوم بود که مبتلا به فلج مغزیه. از دور دیدم سمت یکی از مسافران مترو رفت و همین که اومد بهش حرفش و بزنه اون آدم دستش رو کرد توی جیبش و خواست بهش پول بده؛ اما اون معلول ویلچرنشین با چشم و سرش اشاره کرد که گدا نیست و پول نمیخواد. تا بخواد توضیح بیشتری بده اون مسافر رفته بود. لا به لای جمعیت انگار یه نفر دیگه رو پیدا کرده بود، اما اونم بهش توجهی نکرد و رفت. من دیگه بهش رسیده بودم. حدسم درست بود. فلج مغزی بود و کنترل کمی روی حرکات دست و پاش داشت و طوری حرف میزد که فهمیدنش برام سخت بود.
ازش پرسیدم کمک میخوای؟ همونطوری که بیشتر افراد مبتلا به فلج مغزی حرف میزنن، یعنی خیلی شمرده و با یک تن صدای خاصی گفت آره، من رو ببر به آسانسور. نمیدونستم که آسانسور کجای ایستگاه متروئه؟ گفتم باشه، اینجا باش تا من از مردم بپرسم آسانسور کجاست؟ همین که خواستم برم از آدما بپرسم اون خواست تلاش کنه به من بگه که میدونم آسانسور کجاست ولی با توجه به حرکات دستش من به اشتباه اینطور متوجه شدم که داره بهم میگه که دیگه نیازی به کمک ندارم. فکر کردم میگه که میدونم آسانسور کجاست تو برو دیگه حله. اما در واقع اون داشت بهم میگفت که بیا من رو ببر به اونجایی که بهت میگم، ولی به خاطر حرکت دستش منظورش رو نگرفتم و توی اون هیاهو گفتم باشه.
به راه خودم ادامه داد و با عجله از ایستگاه زدم بیرون، اما یه دفعه تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم که چه اشتباهی کردم؟ تمام اون روز به این فکر میکردم که یعنی چه اتفاقی براش افتاد؟ تونست راه خودش رو پیدا کنه؟ بذار ببینم اصلا یک معلول اون هم یک فلج مغزی توی اون ایستگاه شلوغ چی کار میکرد؟ چرا خونوادهاش گذاشتن که تنهایی همچین جایی بره؟ اتفاق اون روز باعث شد که بعدا راجع به معلولان و محدودیتهاشون بیشتر فکر کنم. اینکه معلولها چطور و چقدر باید در جامعه حضور داشته باشن؟ اینکه زیرساختهای شهری چقدر باید برای حضور معلولها مناسب باشن؟ اینکه آیا همیشه باید یه نفر کنار یک معلول باشه و بهش کمک بکنه؟ یا معلول باید تا جایی که میتونه زندگی مستقلی داشته باشه؟ و و و سوالات زیادی اینجوری.
برای همین روی این موضوع کمی تحقیق کردم و الان میخوام نتیجه چیزایی که بهش رسیدم رو براتون تعریف کنم. مثل همیشه هم فقط محدود به یک یا چند تا فیلم مستند نبودن و از چندین مرجع دیگه هم استفاده کردم، اما اگه شما دوست دارید که در مورد این موضوع یه فیلم مستندی رو ببینید من بهتون فیلم مستند «crip camp» یا کمپ معلولین رو پیشنهاد میکنم. میتونید اون رو در یوتیوب به صورت مجانی تماشا کنید. خب بریم ببینیم داستان چیه؟
وقتی که راجع به معلولان حرف میزنیم، همه فکر میکنن که داریم راجع به یک اقلیت خیلی خیلی کوچیک حرف میزنیم؛ اما واقعیت اینه که نه درسته که معلولهای اقلیت هستند اما یک اقلیت بزرگن. سازمان بهداشت جهانی میگه که نزدیک به پونزده درصد از جمعیت دنیا دارای حداقل یه نوعی از معلولیت هستن. البته دو تا چهار درصد جمعیت دنیا معلولیتهای جدی دارن، اما کل معلولiا پونزده درصد هستن. ببینید عدد چقدر بالاست! یعنی میشه تخمین زد که در ایران هشتاد میلیونی احتمالا یه چیزی دور و بر ده میلیون نفر معلول داریم.
خب پس چرا ما اونها رو نمیبینیم؟ معلولان کجا هستن؟ مسائله اینه که اونها هستن. ما نمیبینیمشون. چون ماها طوری ساختمونها و خیابونها رو ساختیم که اجازه نمیدیم که معلولها بتونن بیان بیرون و توی جامعه باشن. وقتی که یه معلول نمیتونه با ویلچرش از پیادهروی مقابل خونهی خودش در بیاد و بره تو خیابون یا مثلا میاد بیرون و قادر به حرکت نیست، مسیر پستی و بلندی داره؛ غیرهمسطحه؛ پل نامناسب روی جوبه؛ خیابون باریکه یا خطرناکه و با وجود اینها تصمیم میگیره که اصلا قید بیرون رفتن رو بزنه و توی خونه بشینه. درسته که وضع حقوق معلولان الانش هم یک سطح مطلوبی نداره، ولی حداقل از پنجاه سال قبل خیلی بهتره.
چی شد که آدما به این نتیجه رسیدند که معلولان باید پارکینگ مخصوص خودشون رو داشته باشن؟ چی شد که جلوی ساختمونها رمز زده شد و چی شد که جنبش حقوق معلولان شروع شد اصلا؟ جنبش حقوق معلولان در دنیا از کشور آمریکا شروع شد و بعد به بقیه کشورها سرایت کرد. این جنبش توی دهه هفتاد میلادی شکل گرفت و چند تا رهبر اصلی داشت؛ اما شاید بشه گفت اصلیترین رهبر این جنبش یه خانمی به اسم جودی هیومن «Judith Heumann». الان که در سال ۱۴۰۰ هستیم، ایشون یه خانم ۷۴ ساله هستن.(ایشان در سال 1402 و بعد از انتشار این اپیزود از دنیا رفتند)
جودی هیومن شخصیت یک رهبر قوی رو داره. انگار به دنیا اومده که لیدر باشه. یه جماعتی رو راهبری کنه. حالا توی داستانی که میخوام تو این اپیزود تعریف کنم، خودتون متوجه میشید که چه اعجوبهای این خانم! البته تنها نبود. دوستانی رو هم دور و بر خودش داره که اینها سالها برای حقوق معلولان در کنار همدیگه مبارزه کردن. حالا الان میخوام براتون تعریف کنم که چطور این آدمها کنار همدیگه قرار گرفتن و چه مسیر عجیبی رو با هم طی کردن.
جودی هیومن در سال ۱۹۴۷ معادل ۱۳۲۶ شمسی توی یه خونواده یهودی در نیویورک به دنیا اومد. جودی وقتی که هجده ماهش بود، مبتلا به فلج اطفال شد و به طبع دیگه قادر به حرکت نبود. در حالی که بیرون از خونهاشون همه بچهها توی خیابون بودن و بازی میکردن اما جودی مجبور بود که تمام روز رو توی خونه بمونه. البته چند تا دوست داشت که اونا میومدن تو خونش و باهاش بازی میکردن.
یه روزی جودی که فقط پنج شش سالش بود، با همین دوستاش داشتن به یه مغازه شیرینی فروشی میرفتن. از خونه رفته بودن بیرون. دوستاش هم داشتن ویلچرش رو هل میدادن. بعد یه دفعه یکی از بچههای توی کوچه اومد نزدیک جودی و زل زد بهش و گفت تو مریضی. جودی یکه خورد و گفت نه من مریض نیستم. عصبانی و شوکه شده بود و دلش میخواست گریه کنه. خیلی دلش شکست. قضیه اون روز یه تلنگری بهش زد و پیش خودش گفت که پس مردم راجع به من اینطوری فکر میکنن. پس من رو جودی نمیبینن؟ من یه بچهای مریض میبینن؟ من که مریض نیستم. واقعا همچین مسائلهای اتفاق بزرگیه ها. برای هر کسی این برخورد میتونه ناراحتکننده باشه، اونم برای یه بچه.
وقتی که جودی بزرگتر شد، مادرش اون رو به مدرسه برد که ثبتنامش بکنن اما مدیر مدرسه مخالفت کرد. حرفش این بود که این بچه نمیتونه راه بره و اگه مدرسه آتیش بگیره چطوری با ویلچر نجاتش بدیم؟ نذاشت ثبتنام کنه و اینطوری بود که تمام بچههای من همون بچههایی که همیشه با هم بودن رفتن مدرسه و جودی که همیشه تنها بود، حالا باید تنهاتر میشد. باید توی خونه میموند و مادرش بهش درس میداد.
البته مدیر مدرسه گفت که آره شما توی خونه درس بخونید. ما براتون یک معلم میفرستیم خونهاتون. واقعا یه معلم فرستادن خونه، اما اون معلم فقط هفتهای دو ساعت و نیم میومد. بعد هم برای اینکه خونواده جودی رو خوشحال کنن یه معلم فنی و حرفهای که گلدوزی و قلابدوزی آموزش میداد رو هم فرستادن خونهاشون. ظاهرا سیستم آموزشی این طور فکر کرده بود که همچین چیزی میتونه مهارت خوبی برای یک دختر معلول باشه، اما این چیزی نبود که جودی بپسنده.
البته جودی این شانس رو داشت که یه خونواده پیگیر و حامی داشته باشه و نهایتا وقتی که جودی نه ساله شده بود، یه روزی به خونهاشون زنگ زدن و گفتن بشتابید که یه جا توی مدرسه برای دخترتون باز شده. اون سالها مرسوم بود که بچههای معلول توی موسسات خاص درس بخونن یا حتی از خونوادههاشون جدا بشن و در همون موسسات بقیه عمرشون رو زندگی کنن. حتی وقتی که جودی دو سالش بود، پزشکش به پدر جودی این پیشنهاد رو داد که اگه بخواید میتونید جودی رو تحویل ما بدید، ما بفرستیمش به یه موسسهای و این دیگه میره تو اون موسسه و شما هم دیگه زندگی خودتون رو ادامه بدید.
وضعیت برای بچههای معلول اینطوری بوده. یه بچهای که بنا به هر دلیلی مبتلا شده بود به فلج اطفال، خونوادش میتونستن کلا بفرستن به یه موسسهای و زندگی خودشون رو بکنن، اما خونواده این کار نکردن و تمام قد پشت سر جودی بودن. خانوادهی جودی همراه چند تا خانواده دیگه که اونا هم بچههای معلول داشتن با هم نشستن و گفتن ما باید بریم اعتراض کنیم و بچههامون توی مدارس عادی درس بخونن. چرا نباید تو مدارس عادی درس بخونن؟
این رو هم بگم که پدر و مادر جودی یهودیهای آلمانی تباری بودند که بیشتر خونوادهاشون رو در هولوکاست از دست داده بودن. توی هولوکاست هم اتفاقا یکی از قربانیان گروه معلولان بودن. حزب نازی دنبال این بود که یک جامعه بدون معلول داشته باشه و معلولها رو حذف فیزیکی میکردن. یعنی توی کمپ آشویتس، یهودیها، کولیها، گروههای دیگه مثل بدکارها و همینطور معلولان رو هم میکشتند و از بین میبردن. با این پیشینه اقلیتی که داشتن پدر و مادر جودی نسبت به وضع دخترشون خیلی حساس و پیگیر بودن و نمیخواستند که کوتاه بیان. بالاخره هم یه جورایی موفق شدن.
یعنی چی یه جورایی؟ این بچههای معلول قرار شد به مدرسه عادی برن، اما توی مدرسه از بقیه بچهها جدا بودن. فقط چند تا کلاس توی زیرزمین به بچههای معلول داده بودن. نه تنها کلاسشون با بقیه بچهها جدا بود، بلکه به بچههای دیگه هم فقط اجازه میدادن هفتهای یک روز برن پایین و بچههای معلول رو ببینن. بچههای غیرمعلول از طبقه بالا میایستادند و از پنجرهای که داشتن بچههای معلول رو تماشا میکردن. برای همینم پایینیها به اونها میگفتن بچههای بالا همشون توی یه مدرسه بودند. اما یک دیوار نامرئی بزرگ بین بچهها کشیده شده بود.
بچههای معلول، آخر مدرسه رو هم اونجا درس میخوندن و معمولا بعدش باید میرفتن در موسسات دولتی تقریبا به طور مجانی کار میکردن که یه جورایی مثل بردهداری بود. جودی میگه از همون موقع در همون سن پایین هممون فهمیدیم که ماها در حاشیه هستیم. سرویس رفت و آمد مدرسه جایی بود که اینا میتونستن بچههای دیگه رو هم ببینن، اما بچههای دیگه خیلی زود به خونههاشون میرسیدند. چون بچههای معلول از مناطق دوری به اون مدرسه میرفتن. بنابراین باید بیشتر از یک ساعت توی راه میموندن.
توی راه این بچههای معلول با هم فرصت این رو داشتن که زیاد حرف بزنن. صحبت میکردن. از این میگفتن که چقدر همه چیزشون از بچههای دیگه متفاوته. از مشکلاتشون میگفتن. از خونوادههاشون میگفتن. حتی بعضیا از بچهها خونوادههایی داشتن که پیگیر وضعیت بچهها نبودن. مثلا بچههای معلول داشتن، اما توی خونه دو طبقه زندگی میکردن و اون بچههای معلول باید خودش رو از پلهها سینهخیز میکشند بالا. عجیب اینکه توان مالی جابهجا کردن خونههاشون هم داشتن، اما اصلا به این فکر نمیکردن که این بچه در عذابه.
اینها مسائلی بود که این بچهها بین خودشون تعریف میکردن. حتی حرفهایی که به خونوادههاشون نمیگفتن رو هم به هم میگفتن. در همون سن کم اینا براشون مثل روز روشن بود که چه تبعیضی در زندگیشون وجود داره. همین صحبت کردنهاشون باعث شد که یک پیوند عجیبی بین این بچهها درست بشه. بعضی از همین بچهها کسانی شدند که بعدها در کنار جودی موندن و برای حقوق معلولان مبارزه کردن.
در خیلی از کشورها اردوگاه تابستونی یه چیز رایجیه. اردوگاه یا کمپ جاییه که بچههای نوجوون و مدرسهرو تابستونا اونجا دور هم جمع میشن و یه سری برنامههایی رو برای بچهها اجرا میکنن. یه سری برنامههایی رو خود بچهها برای بچههای دیگه اجرا میکنن. سرشون گرم میشه. چیزی یاد میگیرن. دوست پیدا میکنن و کلا بهشون خوش میگذره.
در دهه ۱۹۵۰ در اطراف نیویورک یه اردوگاهی درست شد به اسم «اردوگاه جنت» یا «کمپ جنت». هدفشون این بود که این کمپ جایی باشه که بچهها اونجا جوونی کنن. بدون اینکه کسی قضاوتشان کنه، بدون اینکه بهشون برچسبی بخوره، از اون دوره از عمرشون لذت ببرن. اردوگاه اون موقع یه مدیری داشت که خیلی آدم خوشمشربی بود و یک هیپی بود. دهها نفر دیگه هم بودن که در کمپ کار میکردن؛ غذا درست میکردند؛ برنامهها رو هماهنگ میکردن و به بچهها سرویس میدادن.
یه کمپ تابستانی بود که شبیهش توی آمریکا زیاد بود اون موقع و الان هم هست، اما اوایل دهه ۱۹۷۰ مدیرهای این کمپ تصمیم گرفتند که میزبان بچههای معلول باشن و بچههای معلول از شهرهای مختلف آمریکا چند هفته از تابستونشون رو بیان اونجا گرد همدیگه جمع بشن. آوازه اردوگاه جنت به این بود که این اردوگاه توسط هیپیها میشه و اون موقع هم که دیگه دور دور هیپیها بود و با اون روش زندگی و با اون تفریحاتی که داشتن و باعث شده بود که آوازه این اردوگاه بپیچه که آره اونایی که این اردوگاه رو میچرخونن پایه همهجور تفریحی هستن.
با همچین شهرتی اتفاقا استقبال بچههای معلول خیلی زیاد بود. چون خیلی چیزایی که دوست داشتن امتحان کنن رو فکر میکردن که اونجا میتونن بهش برسن. اتفاقا همینطورم بود. برای همین آرزوشون بود که بتونن برن و در اون کمپ خوش بگذرونن. خودشون باشن. لذت ببرن. حالا جودی رو که یادتون نرفته؟ جودی هیومن حالا دیگه یه دختر جوون ۲۳ ساله بود که به تازگی هم معلم شده بود و تابستونا هم یکی از گردانندههای کمپه. البته بیشتر میزبانهای اردوگاه یا گردانندههای اردوگاه، غیرمعلول بودن و میتونستن خودشون به بچهها در کاراشون کمک بکنن، اما گردانندههای معلول هم بودن، مثل جودی.
اردوگاه توی یه منطقه جنگلی واقع شده بود و بچههای معلول از نیویورک یا از شهرهای دیگه سوار اتوبوس میشدند. مثلا از نیویورک سه ساعت راه باید میومدن و بعدش به اردوگاه میرسیدن. اتوبوس که به اردوگاه میرسید، کارمندای کمپ سر میرسیدند. اکثرشون گفتم هیپی بودن و بعضیاشونم ظاهرا عجیب غریب داشتن. اینا هیچ تجربهای از رسیدگی به این بچه معلول نداشتن. فقط یه آگهی دیده بودن کار در کمپ و بلند شده بودن اومده بودن. اون همه بچه معلول یه جا با هم ندیده بودن. از اون طرف هم بچههایی که خیلی توی جامعه حضور نداشتن، یه دفعه میومدن اینا رو با تیپ هیپیشون میدیدن. به نظرتون یه خورده عجیب میزدن، شوکه میشدن که واقعا قراره اینا از ما مراقبت بکنن این چند هفته؟
برای همین لحظات اول هر دو طرف یه خورده شوکه شدن که بابا چه کاری بود کردیم اومدیم اینجا؟ اما خیلی زود تونستن شرایط رو مدیریت کنن. کلا فضا و جو باحالی توی اردوگاه حاکم بود. اردوگاه پر از بازی و برنامههای مفرح و موسیقی بود. چه بچههای معلول و چه گردانندههای کمپ در یه عالم خاصی سیر میکردن. کمپ جنت مدینه فاضلهاشون بود. براشون مرکز دنیا بود. اینجوری بود که وقتی بچههای معلول اونجا بودن، دیگه انگار دنیایی در بیرون از اونجا وجود نداره.
روز و شب بچهها پر بود از برنامههای مختلف. بچههایی که در بیرون کمپ در ارتباط برقرار کردن با بقیه مشکل داشتن، اونجا با میزبانها خیلی راحت بودن. حالا رمز موفقیت میزبانا این بود که سعی نمیکردند بیبی سیکر باشن. میدونید؟ سعی نمیکردند که مراقبتهای زیاد و بیش از حد داشته باشن. رفتارشون با بچههای معلول طوری بود که بچهها حس میکردند که همه با هم تو یه سطح هستن. معلول و غیرمعمول نداره. با میزبانها راحت بودن. مثل دوست با هم شوخی میکردن. وقت ورزش و بازی با هم بازی میکردن. حتی خوابگاه بچهها و میزبانها یکی بود. با هم یه جا میخوابیدن.
مثلا یه ویدیویی هست از اون روزها که جودی رفته توی سالن پیش بچهها و بهشون توضیح میده که بچهها میخواهیم چهارشنبه به آشپز مرخصی بدیم؟ خیلی بیریا واقعیت رو به بچهها میگه و بعد نظر اونا رو میپرسه. میگه که باید خودمون غذا درست کنیم. دو تا گزینه داریم. میتونیم پارمیجانو با گوشت درست کنیم اما گرون میشه. گزینه دیگهمون لازانیاست. پیشنهادتون چیه؟ چند نفر مخالفن؟ چند نفر موافقن؟ بعد از همه بچهها نظر میخواست. حتی بعضی از بچهها بودن که معلولیت ذهنی داشتن، از اونا هم میپرسید. چرا این کار میکرد؟ خودش میگه برام مهم بود که همه رو درگیر موضوع کنم. همه حس کنن که بخشی از موضوع هستن.
دوستان میدونید ارزش کار جودی چیه؟ به این که در دنیای واقعی و در دنیای خارج از کمپ جنت، خود جودی رو هم جامعه نادیده میگرفت؛ اما اون سعی میکرد که با بقیه اینطور نباشه. یعنی از اونایی نبود که بگه چون با من اینطوری رفتار میشه، پس من هم با بقیه همینطوری رفتار میکنم. یادتونه جودی میگفت که توی مدرسه بچههای معلول حس میکردند که در حاشیه هستن؟ الان که جودی در کمپ خودش مسئول بچههای معلول بود، دیگه نمیخواست که کسی رو به حاشیه برونه و اونها احساس کنن که به اونجا تعلق ندارند. میخواست حرف همه رو بشنوه. برای همین برای یه موضوعی سادهای مثل انتخاب غذا میرفت از دونه دونهاشون میپرسید.
یکی از برنامههای بچهها توی کمپ این بود که دور هم بشینن و حرف بزنن. نظرشون رو در مورد همدیگه میگفتن. بچهها توی کمپ احساس آزادی میکردند. هر کاری که در بیرون از کمپ براشون آرزو بود اونجا میتونستن انجام بدن. مثلا میتونستن عضوی از یک تیم ورزشی بشن. اونی که نمیتونست راه بره روی ویلچر مینشست و یکی از میزبانها میومد و ویلچرشو با سرعت براش هل میداد و بچهها هر بازی که آرزوش رو داشتن انجام میدادن. از بسکتبال و وسطی بگیر تا شنا. بچهها اونجا میتونستن با هم ساز بزنن و آواز بخونن.
در بیرون از کمپ این بچهها هیچوقت یه بچه باحال یه بچه کول به حساب نمیومدن، اما توی کمپ چرا. توی زندگی عادیشون بچههای معلول زیادی دور و بر خودشون نمیشناختن که باهاشون بخوان دوست بشن و حتی روابط رمانتیک مثلا داشته باشن. نوجوون هستن دیگه؟ دنبال دوست دختر و دوستپسرن. این کم موهبتی برای خیلی از این بچهها بود که بتونن عشقشون رو پیدا کنن. چون در خارج از کمپ نمیتونستن شریک برای خودشون پیدا کنند. برای همین عشق در فضای کمپ جنت جاری و ساری بود.
این بچهها معلولیتهای مختلف داشتن. از فلج مغزی تا فلج اطفال و معلولیت ذهنی و نابینایی و ناشنوایی و غیره. این توضیح رو بدم که فلج مغزی به این معنی نیست که مغز اون فرد دچار فلجه و الزاما هوشش پایینه. چون بعضیا اینطور فکر میکنن. نه اینطور نیست. حتی ممکنه بعضی از بیماریهای فلج مغزی آدمهای باهوشی باشن. پس وقتی که کسی رو میبینیم که فلج مغزی هست و در حرف زدن یا در حرکت دچار مشکله، نباید سریع فکر کنیم که اون آدم هوش پایینی داره. اساسا یکی از مشکلات بزرگ معلولان همین قضاوتها و همین پیشداوریهایی است که راجع به توان فکریشون، راجع به توان بدنیشون، راجع به شخصیتشون سریع پیشداوری میشه و همین که کسی ویلچرشون یا فرم بدنشون رو میبینه، راجع به شخصیت و هوش اون آدم پیشداوری میکنه.
بگذریم. یکی از همکلاسیهای مدرسه جودی که توی کمپ حضور داشت، یه پسری بود به اسم نیل جیکوبسن. نیل هم از فعالان شناختهشده حقوق معلولانه و خودش فلج مغزیه. نیل فلج مغزیه، اما لیسانس ریاضیات و فوق لیسانس امبیای داره و حتی سالها عضو هیات مدیره بانک معروف ولزفارگو بوده. درسته که نمیتونه روان صحبت کنه اما دلیل نمیشه که آدم توانمندی نباشه. اتفاقا نیل هم از کسانی بود که عشق خودش رو در کمپ جنت پیدا کرد. یه خانمی به اسم دنیس جیکوبسن که اون هم فلج مغزیه، اما تحصیلاتش رو تا فوق لیسانس ادامه داده و کتاب هم نوشته. هر دوشون در صحبت کردن و در راه رفتن مشکل جدی دارن، اما آدمای توانمند و باهوشی هستن.
فیلمهایی که از کمپ جنت مونده خیلی جالبه. مثلا یه روز بچهها راجع به پدر و مادرهاشون صحبت میکردن. این که چطور پدر و مادرا بهشون گیر میدن؟ و چطور بچهها بهشون دروغ میگن؟ و از این موضوعات. از حمایت بیش از حد پدر و مادرا گلایه میکردن. یعنی از نگرانی بیش از حد در مورد بچه معلولش میگفتن. یکی از بچهها میگفت پدر و مادر من عالی هستن، اما یه وقتایی ازشون متنفر میشم. چون با کارایی که من میخوام انجام بدم مدام مخالفت میکنن. میگن تو معلولی و مدام یادم میاندازن که دو روی ویلچری. انگار نمیبینن که چقدر چیزهای زیادی هست که من میتونم انجام بدم.
حرفهای بچهها گاهی اوقات حالت درد و دل کردن داشت. یکی از بچهها میگفت من فکر میکنم که کلا پدر و مادرها از این که بچه معلولشون رو به بقیه آدما نشون بدن میترسن. میگفت به نظرم بیشتر ترسه تا مراقبت کردن. جالب اینکه جیمز لبرک که کارگردان فیلم کمپ جنت هست هم خودش یک معلوله و در اون سالها تابستونا به کمپ جنت میرفت. اصلا برای همین این مستند ساخته که نشون بده روند چی بوده؟ و راجع به فضای کمپ جنت صحبت بکنه.
توی اون ویدیوهایی که مونده یه جاهایی هست که خود جیمی یا جیمز که اون موقع یه نوجوون بود هم توی فیلمها هست. مثلا اون روز که اینا داشتن این صحبتها رو میکردن، میگفت که بچههای غیرمعلول وابستگیشون به پدر و مادرهاشون کمتره. برای همین هم وقتی که لازمه که یه جایی با پدر مادرشون مخالفت کنن راحت میگن نه تمام ولی من نوعی چون برای خیلی از کارا بهشون نیاز دارم، باید همیشه موافقشون باشم. خلاصه بچهها گفتن و گفتن و گفتن. همه بچهها حرفاشون زدن. حتی بچههایی که نقص گفتاری داشتن. بقیه ساکت میشدن صبر میکردند حرف اونا تموم بشه و بعد نفر بعدی.
حتی یه بار یکی از دخترها که توی صحبت کردن خیلی مشکل داشت و تقریبا هیچ کلمهای از حرفاش رو نمیشد فهمید همینطور بود. فقط انگار یک سری صداهایی رو درست میکرد، اما باز بقیه ساکت بودن. گفت و گفت و گفت تا این که دیگه ساکت شد. یه نفر که صدای همه بچهها رو داشت ضبط میکرد ازش پرسید الان همه حرفا رو زدی؟ علامت داد که آره؛ بعدش از بچهها پرسید کسی فهمید نانسی چی میگه؟ اونا گفتن نه. گفت که کسی حتی بخشی از حرفهای نانسی رو هم نفهمید. اونجا یکی از بچهها که اون هم در گفتار مشکل داشت، اما از نانسی بهتر بود، آروم آروم و اونطوری که میتونست گفت من فکر میکنم که نانسی میخواست بگه که همه آدما حق دارن یه وقتایی تنها باشن؛ اما حق تنها بودن و حق حریم خصوصی برای ما بچههای معلول معنا نداره. نانسی این رو میخواستی بگی؟ بعد نانسی اشاره کرد که آره.
بچهها با هم توی کمپ حرف میزدند و میدیدن که زندگیشون چقدر میتونست بهتر باشه. درسته که معلول هستند و این دیگه کاریش نمیشد کرد، اما خیلی از موانع و مشکلاتی که الان دارن رو میتونستن نداشته باشن. اونجا توی کمپ جنت بود که بچهها به این فکر میکردن که با هم دیگه میتونن خیلی از مشکلات رو بردارن. کمپ جنت تاثیرات عمیقی روی اون بچههای معلول گذاشت. اردوگاه جنت بعد از چند سال میزبانی از بچههای معلول، نهایتا به خاطر مشکلات مالی تعطیل شد و دیگه هیچ وقت پذیرای هیچ مهمانی نشد.
برگردیم به جدی. گفتم پدر و مادرش خیلی پیگیری کاراش بودن رفتن به شورای آموزش مدارس همراه با پدر مادرای دیگه البته و ازشون خواستن که یه مدارسی برای بچههای معلول قابل دسترس کنن. رمپ بذارن که بچهها بتونن با ویلچر وارد مدرسه بشن. اونقدر پر زور بودن که اونا هم این کار کردن. اونجا درسی که جودی گرفت این بود که بله تبعیض علیه معلولین وجود داره، اما در این دنیای پر از تبعیض من خودم باید وکیل مدافع خودم باشم و حقم رو بگیرم. اگه این کار رو نکنم کسی نمیاد به من حق رو تقدیم کنه. این درس بزرگی بود که جودی گرفت.
جودی در دانشگاه فعالیتهاش برای بهبود وضعیت معلولان رو ادامه داد. اون قصد داشت که معلم بشه. برای همین تمام دورههای آموزشی مرتبط با معلمی گذروند و بعدش برای اینکه مجوز معلمی رو بگیره، باید سه تا امتحان رو پشت سر میگذاشت. امتحان شفاهی، کتبی و پزشکی هر سه تا امتحانم توی ساختمونهایی بود که یک معلول نمیتونست واردش بشه. یعنی پلههای بلند داشت. آسانسور نداشت و شرایط جوری نبود که اصلا یک معلول بتونه وارد بشه، اما جودی دوستایی داشت که اونا اومدن و کمک کردن با ویلچر از پلهها کشوندنش بالا.
جودی امتحان کتبی و شفاهی رو پاس کرد، اما توی آزمون پزشکی خانم دکتری که داشت تست میگرفت یه سوال عجیبی از جودی پرسید. ازش خواست که نشون بده که چطور دستشویی میره؟ خیلی جدی! جودی ترسیده بود و میدونست که جوابش میتونه باعث بشه که کار مورد علاقهاش یعنی معلمی رو نتونه بگیره؛ اما واکنش جودی چی بود؟ چون که دکتر ازش خواسته باید انجام میداد؟ باید حرف دکتر رو گوش میکرد؟ نه. بهش گفت که مقرراتی هست که من رو ملزم بکنه که به عنوان معلم باید به بچهها یاد بدم که چطور مثانهاشون تخلیه کنن؟ اگه هست من الان انجام میدم؛ در غیر این صورت انجام نمیدم. با این جواب خانم دکتر از کوره در رفت و جودی رو رد کرد.
جودی ترسیده بود؛ اما تصمیم گرفت که بالاخره مقابل این تبعیض سیستمی باید بایسته. خوششانسیش این بود که یک هم دانشگاهی معلول داشت که اون ستوننویس روزنامه نیویورک تایمز بود و اون آدم تونست یکی از همکاراش متقاعد کنه که در روزنامه در مورد این مسائله مطلب بنویسه. اینجوری بود که داستان جودی در روزنامه نیویورک تایمز چاپ شد. با این عنوان «جودی هیومن در مقابل شورای آموزش». به طبع خیلیها اون مقاله رو خوندن و براشون جالب بود که در مورد موضوع بدونن. از جمله فردای اون روز یه وکیل که در زمینه حقوق شهروندی فعالیت میکرد، به جودی تماس گرفت تا در مورد شرایطش بدونه و بدونه قضیه چیه؟
جودی هم تنور و آماده دید و از اون وکیل پرسید میشه تو وکیل من باشی؟ چون من میخوام رسما علیه شورای آموزش شکایت کنم و اون فرد هم قبول کرد. مسیر سختی در مقابل جودی بود و این باعث میشد که جودی بترسه، اما جلو رفت و باز جودی یک خوششانسی دیگهای هم آورد و در دادگاه بهترین قاضی ممکن پرونده جودی رو به دست گرفت. قاضی پرونده خانم کانستنس مانستلی اولین قاضی زن آفریقایی تبار در آمریکا بود. کسی بود که خودش از همه لحاظ معنی تبعیض رو میفهمید و با پوست و گوشت خودش لمس کرده بود. یک زن یک آفریقاییتبار که جنگیده و شده اولین قاضی زن سیاهپوست آمریکا.
اینجوری بود که این خانم قاضی به نظرش اینطور اومد که بله این یک تبعیضه و حکم داد که شورای آموزش یک آزمایش دیگهای باید از جودی بگیره و این بار آزمایش پزشکی گذروند و جودی تونست مجوز معلمی رو بگیره. اینطوری بود که اولین مبارزهاش با سیستم برای گرفتن حقوقش رو برنده شد و چند ماه بعدش جودی در همون مدرسهای که توش درس خونده بود شروع به تدریس کرد.
موفقیت جودی توی پرونده مجوز معلمیش باعث شد که اون به شهرت برسه و همین که باعث شد که بفهمه که اگه برای حقوق خودش و معلولهای دیگه بجنگه میتونه شرایط رو تغییر بده. اونجا بود که یک سازمان حقوقی رو تاسیس کرد به اسم «معلولیت در عمل». به طبع دست تنها که نمیشد همچین سازمانی رو بچرخونه و نیاز به همکاری افراد دیگه داشت. اینجا بود که بعضی از کارکنان و میزبانانی که توی کمپ جنت بودن به سازمان معلولیت در عمل پیوستن. آمریکا هم در یه دورهای بود که اقلیتهای مختلف مثل سیاهپوستها مثل همجنسگراها مثل فمینیستها و غیره برای حقوقشون میجنگیدند و نسبتا موفق میشدن.
در اون فضا رسانهها این فرصت رو به معلولان هم دادند تا بیان توی رسانهها و برای جامعه توضیح بدن که کجاها و چطور در موردشون تبعیض میشه؟ با این فعالیتها بود که کمکم سنا و کنگره آمریکا دنبال این افتادند که وضع رو تغییر بدن و در سال ۱۹۷۲ قانون توانبخشی رو تصویب کردن. در انتهای اون قانون یک بندی بود به اسم بند ۵۰۴ که میگفت معلولان در ایالات متحده نباید مورد تبعیض قرار بگیرند و نباید فقط به خاطر این که معلول هستند از حمایتهای مالی دولت محروم بشن. یعنی هر بخشی که از بودجه عمومی استفاده میکنه، اعم از مدارس، راهها، بیمارستان و غیره میبایستی شرایطی رو فراهم میکردن که معلولان هم مثل سایرین از فرصتهای برابر از خدمات و استفاده بکنن و بهره بگیرن.
این یک قانون امیدبخش بود؛ اما نیکسون رئیس جمهور وقت آمریکا این قانون را وتو کرد. دلیل نیکسون این بود که این قانون هزینههای زیادی به دولت آمریکا تحمیل میکنه. باید توی تمام ساختمانهای دولتی از مدرسه و دانشگاه تا شهرداری و بیمارستان و غیره آسانسور اضافه میکردن. کنار پلههای ساختمان باید رمپ میزدند و کارهای دیگه. حرف نیکسون این بود که اینها هزینههای زیادی روی دست دولت میذاره. اونم در حالی که عدهای خیلی کمی ازش منتفع میشن.
البته از این بهانهها همیشه هست دیگه؟ مثل اینکه حالا مگه این مسائله مهمترین مسائلهاس؟ چرا در مقطع حساس کنونی باید این کار بکنیم؟ و از این توجیهات. سازمان معلولیت در عمل بلافاصله شروع کرد به برگزاری تجمع در مقابل نمایندگی نیکسون در نیویورک. معلولان قرار گذاشتند که میریم خیابون رو بند میاریم. با ویلچرشون رفتن سر چهارراه. نشستن روی زمین و چهار خیابان اصلی نیویورک رو بند آوردن. مردم برای پیاده از تعجب شاخ درآورده بودن. چون میدیدن آدمایی که تا قبل از اون جدی نمیگرفتنشون ،حالا خیابون رو بستن و انقدر مصمم و قوی هستند که نمیشه جلوشون ایستاد. جودی و بقیه روی ویلچر نشسته بود و وسط میدون بود. کلا هم البته پنجاه نفر بودند اما پنجاه نفر مصمم.
این حرکت اولین حرکت رادیکال و جدی اونا بود و بعد از اون کلی برنامه دیگه هم اجرا کردند؛ اما علیرغم همه برنامهها جامعه توجه کمی بهشون نشون میداد. چون حواس جامعه به جنگ ویتنام بود. اتفاقا جنگ ویتنام باعث شد که سربازهایی که در جنگ دچار معلولیت میشدند هم جذب همین جنبش معلولان بشن و تبدیل بشن به سفرهای جنبش معلولان در سراسر آمریکا. جنبش دنبال این بود که جلوی تبعیض رو بگیره. در پیدا کردن کار، در آموزش عمومی، در حمل و نقل و در همه زمینهها علیه معلولان، تبعیض وجود داشت.
بالاخره این اعتراضات ثمر داد و نیکسون قانون توانبخشی رو امضا کرد، اما دولتش عملا هیچ کاری برای اون بند ۵۰۴ انجام نداد. یعنی اول مجلس قانون را تصویب کرد و رئیسجمهور وتو کرد. بعد رئیس جمهور در ظاهر امضا کرد، اما در عمل دولتش هیچ اقدامی نکرد. بعد از اون بود که جودی از نیویورک یعنی شهر خودش رفت به کالیفرنیا و یک مرکزی رو درست کرد به اسم «مرکز زندگی مستقل». به طبع هم منظور مرکزی بود که کمک میکرد که معلولان زندگی مستقلی داشته باشن. خودشون رو پای خودشون بایستن. این مرکز کمک میکرد که معلولها وسایل و خدماتی که براشون مناسب داشته باشن. مثلا ویلچر برقی داشته باشن یا خدمات حمل و نقل مخصوص معلولها رو دریافت بکنن.
این خدمات رو از محل بودجه عمومی ایالت انجام میدادن. دلیل این که جودی از نیویورک به ایالت کالیفرنیا رفت هم همین بود. چون دولت محلی کالیفرنیا از معلولها حمایت میکرد. این مرکز هم توسط همون بچههای کمپ جنت اداره میشد.
دیگه سال ۱۹۷۶ شد و دولت کارتر سر کار اومده بود، اما هنوز بند ۵۰۴ قانون توانبخشی اجرایی نشده بود. امضا شده بود، اجرایی نشده بود. گرچه که خود کارتر، رئیس جمهور وعده داده بود که قانون را اجرایی میکنه، اما وزیر سلامت و آموزش که مسئول اصلی اجرایی کردن این قانون بود مقاومت میکرد. یه فردی بود به اسم جوزف کالیفانو «Joseph Califano».
کالیفانو میگفت که ما حالا تازه دولت رو تحویل گرفتیم. به ما وقت بدید حالا انشالله اجرا میکنیم؛ اما رهبران جنبش معلولین متوجه شدند که اگر دیر بجنبند، حتی احتمال این وجود داره که قانون رو دوباره تغییر بدن و کلا بند ۵۰۴ رو بردارن. به هر حال سیاست دیگه؟ از این حرکتها هم میزنن. برگشت به عقب داره. یه وقتایی علیرغم موفقیت جنبشها خیلی اوقات خیلی چیزا هم برمیگرده به عقب. برای همین سران جنبش حقوق معلولان تصمیم گرفتند که هر چه زودتر باید یه حرکتی بکنن.
در ایالت کالیفرنیا بودند و در خود واشنگتن دی سی پایتخت آمریکا نبودند که بر مقابل وزارتخونه رفتند در مقابل ساختمان اداره سلامت و آموزش سانفرانسیسکو اونجا تجمع کردند. شعار میدادند «یا امضا کن یا استعفا بده». همینطور که شعار میدادن یه دفعه شور حسینی اینا رو گرفت و یکی گفت که بریم داخل ساختمون. بقیه هم گفتن بریم. این شد که یه دفعه سیصد نفر ریختن داخل ساختمان. سرازیر شدن اون تو. رفتن به دفتر یکی از مدیران کل و ازش خواستن که ما میخوایم با جوزف کالیفانو. اون بابا قبول نمیکرد و میگفت که من نمیتونم با شخص وزیر صحبت کنم.
جودی هم تهدید میکرد که پس ما توی این ساختمون میمونیم. اونم گفت بمونید. فکر کرد که تهدید تو خالیه. ساعت پنج شیش عصر شده بود و معترضین به خواستههاشون نرسیده بودن. این بود که جودی و بقیه رهبرای معلولان گفتن که باید شب رو همینجا بیتوته کنیم. حالا جمعیت در سالنهای مختلف ساختمان اداره کل پخش شدن. بیشترشون رو ویران نشسته بودن. شعار میدادند. آهنگهای همبستگی و یار دبستانی طور اینا میخوندن که یه دفعه جودی سر رسید و ازشون خواست که بچهها باید شب رو اینجا بمونیم. یعنی شب رو همینجا روی زمین باید دراز بکشیم بخوابیم، روی کف زمین اداره.
تصورش رو بکنید چند صد نفر معلولی که بعضیهاشون برای کارهای عادی روزمرهاشون نیاز به کمک و مراقبت داشتن، حالا برای رسیدن به خواستههاشون میخواستند روی زمین بخوابن. اینجا هنر جودی و رهبران جنبش این بود که هم باید اعتراضات ادامه میدادن و هم طوری اعتراض رو پیش میبردند که جون معترضین هم در خطر نیفته. چون بعضیهاشون خیلی آسیبپذیر بودن، اما شب رو اونجا خوابیدن. فردا شد و خبری از واکنش کالیفانو نشد.
دوباره شب رو در ساختمون موندن. ساختمون به دست معلولان معترض افتاده بود؛ اما پلیس نمیخواست که به زور اونها رو بیرون کنه. حالا وجهه خوبی نداشت یا موافق بودند با جنبششون اما این کار رو نکردن. قصدشون این بود که به طور غیرمستقیم اونها رو وادار به خروج بکنن. برای همین از روز سوم آب گرم و تلفن ساختمون رو قطع کردن که اینها خودشون خسته بشن و برن. حالا داخل ساختمون پر از آدمهایی که نیاز به غذا دارند. دارو میخوان. پتو لازم دارن. از اون طرف هم آدمایی بودن که توی جامعه تو شهر داوطلب کمک شده بودن. باید از این طرف اینا تو ساختمون آمارها رو چند تا غذا میخوایم، چندتا پتو میخوایم، اینا رو با تلفن به بیرون میداد. مهانا بفرستن تلفن که بد شده بود و نمیشد.
گفتن چی کار کنیم؟ یکی از نانواها گفت که بسپاریدش به من. رفت مقابل پنجره و از همونجا به یه ناشنوای دیگه که در خارج ساختمان و در خیابان ایستاده بود با زبان اشاره علامت داد که چی میخوایم؟ مسائله نبود تلفن اینطوری حل شد. از اون طرف یه گروهی بود به اسم بلک پنتر یا پلنگ سیاه. سیاهپوستان آمریکایی بودند که برای حقوقشون مبارزه میکردن. غذای این سیصد نفر رو بلک پنتر تقبل کرد. گفتن که اگه شما حاضرید که برای حقوقتون بجنگید و روی کف زمین بخوابید، حداقل غذاتون با ماست.
معلولان معترض در طول روز در داخل ساختمان و همینطور در حیاط مقابلش شعار میدادن و سرود میخوندن و روی همون ویلچرهاشون میرقصیدن. فضا شده بود عین همون کمپ جنت. اتفاقا خیلی از بچهها و میزبانهای اون موقع کمپ الان هم در همین ساختمون حضور داشتن. با همه اینها باز از واشنگتن خبری نبود. اینجا بود که در یکی از شبها جلسهای تشکیل دادند و جودی به حضار گفت که ما میخوایم اعتصاب غذا کنیم. طبق روال همیشگی برای جودی خیلی باز مهم بود که نظر همه رو جویا بشه. به همه فرصت صحبت کردن میداد. حالا جلسه میخواست تا سه صبح طول بکشه بکشه.
هر جلسهای که تشکیل میشد، یک مترجم زبان اشاره داشتن که اونجا وایمیستاد و با زبان اشاره ترجمه میکرد که ناشنوا هایی که اونجا بودن متوجه این حرفا بشن. عین همون کارهایی که توی اردوگاه تمرین کرده بودن رو الان اینجا در اداره کل سلامت و آموزش سانفرانسیسکو داشتن پیاده میکردن.
چند صد نفر معلول که خیلیهاشون نیاز به کمک داشتن هنوز داشتن روی زمین میخوابیدن. حموم نکرده بودن. آدمهایی بودن که دچار فلج چهار اندام بودن. یعنی از دو دست و دو پا فلج بودن و اینا نمیتونن خودشون رو جابهجا کنن. باید افراد دیگه بدن اینا رو جابهجا کنن که دچار زخم بستر نشن. درسته که بعد از چند روز دیگه برای خواب تشک داشتند، اما هنوز شرایط جالبی نداشتن. مسئولیت زیادی روی دوش جودی بود. چون اون بود که داشت همه رو ترغیب به ادامه راه میکرد. از دونه دونه بچهها میپرسید میتونید بمونید؟ ادامه بدید؟ یه خورده بیشتر با هم بمونیم و ترغیبشون میکرد.
یازده روز از تحصن گذشته بود. یک گزارشگری به اسم ایوان وایت بود که در کانال هفت محلی کار میکرد و اون تصمیم گرفته بود که صدای معلولان رو به گوش مردم برسونه. غیر از اون بقیه شبکهها کار معلولها رو نادیده گرفته بودن. ایوان وایت هر روز میرفت مقابل ساختمون با معلولان مصاحبه میکرد و گزارشش هم در همون کانال هفت پخش میشد. برای همین ایوان بلیط ورود به ساختمان رو داشت و از داخل ساختمون کلی فیلم گرفته که همونها الان مونده. بالاخره رهبرهای جنبش گفتن که اینجوری که نمیشه. صدامون رو ما باید بریم به گوش کنگره برسونیم.
از دو تا نماینده کنگره به اسمهای فیلیپ برتن و جرج میلر دعوت کردن و اونها برای مذاکره به ساختمان اون اداره اومدن. همه توی سالن بزرگی نشستن. این دو نماینده کنگره بالای مجلس نشسته بودند و در مقابلشان جودی و بقیه بچههای معلول و یه تعداد مسئول دیگه هم نشسته بودن. یه جور جلسه استماع بود. کالیفانو که همون وزیر سلامت آموزش بود، یک نماینده به اسم ایدنبرگ به جلسه فرستاده بود که این ایدنبرگ میگفت که آره همکارای من در واشنگتن دارن رو این مسائله کار میکنن که چند تا از مدارس باید تغییر بدیم؟ و تاثیرات قانون چیه؟ و از این حرفا.
میگفت ما یه سری مدارس خاصی رو انتخاب میکنیم که بچههای معلول تو اونها بتونن با بقیه بچهها درس بخونن. ما نمیتونیم فیالبداهه بیایم همه مدارس رو این کار بکنیم و اجازه بدیم که بچههای معلول و غیر معلول تو یه مدرسه باشن. جودی و دوستاش میگفتن نه این حرفا فقط دل خوش کنک است و دولت قصدی نداره که هیچ تغییری رو توی سیستم بده. اگه شما میگی که بچهها با هم برابر هستند، در اون صورت همه با هم تو یه مدرسه تو یه مدل مدرسه باید درس بخونن. نمیشه بگی که بچههای معلول و غیر معمول برابر هستن، بعد اینا رو جدا کنید بفرستید یه مدارسی و اونام یه سری مدارس دیگهای و بچههای معلول احساس کنن که طرد شدن. احساس کنن جزئی از جامعه نیستن.
حرفشون این بود که بچهها اعم از معلول و غیر معمول باید از همون اول توی مدرسه کنار همدیگه باشن و چشمشون به وجود همدیگه عادت کنه. شرایط همدیگه رو از نزدیک درک بکنن. بعد همینطور با هم بزرگ بشن و بعد توی کار و توی عرصه اجتماع این کنار هم بودن با همدیگه باشه و چیز عجیبی نباشه که در محل کار آدم کنار آدم یک معلولی نشسته داره کار میکنه. اصلا عجیب نیست و همه اینها از مدرسه شروع میشه.
حالا توی این مذاکرات ایدنبرگ که نماینده وزارتخونه بود، یه جورایی مامور بود و معذور. یه بیانیهای که رئیسش کالیفانو داده بود خوند و زد از اتاق بیرون. رفت توی یکی از اتاقها در هم قفل کرد. بعد یکی از همون نمایندههای کنگره که اونجا بود بلند شد رفت دنبال ایدنبرگ. گفت آقا این همه راه رو اومدی، بیا بشین تو جلسه. بشین ببین حرف اینا چیه؟ احتمالا ایدنبرگ از همین میترسید. انگاری دلش با معلولها بود، اما سازمان وزارتخونه بهش میگفت که باید مقابل اعتراضکنندهها مقاومت کنی و بری این بیانیه بخونی.
خلاصه ایدنبرگ به جلسه برگشت و شهادت معلولها رو دونه به دونه گوش کرد. جلسه استماع بود دیگه؟ هر کسی به نوبت میومد و از مشکلاتش میگفت. دل پردردی هم داشتن. حرفها و مشکلاتشون طوری بود که دل سنگ رو هم آب میکرد. اون دو تا نماینده کنگره طرف معلولها بودن، میگفتن بله این قانون هزینه داره برای دولت، اما هزینهای که ما میخوایم بکنیم مال دویست ساله. رمپ درست میکنیم جلوی مدرسه، جلوی بیمارستان ،اینا که خراب نمیشن. اونجا میمونه دیگه؟ دویست سال میمونه. باید بالاخره از یه جایی شروع کنیم.
جودی هم یک سخنرانی احساسی و تاثیرگذار کرد. گفت آزار و نابرابری که به معلولها تحمیل میشه انقدر غیرقابل تحمله که من نمیتونم این درد رو به کلمه بکشم، اما این رو بدونید هر بار که شما میگید همه بچهها برابرند اما باز حرف از جداسازی بچههای معلول و غیرمعلول میزنید، این رو بدونید که معلولهای این کشور رو عصبانی میکنید و یادشون میاندازید که اونها رو ترک کردید. ما دیگه اجازه نمیدیم که دولت حق ما معلولین رو بگیره و سرکوب کنه. ما میخوایم قانون پیاده بشه. ما میخوایم جلوی جداسازی معلول و غیرمعلول تو جامعه گرفته بشه.
همینطور باحرارت میگفت و ایدنبرگ بینوا هم سر تکون میداد. یه جایی جودی گفت که و ممنون میشم که دیگه فقط سرت رو تکون ندی. نمیدونم اصلا متوجه شدین که داریم راجع به چی حرف میزنیم؟ یا اینکه فقط داری سرت رو تکون میدی؟ این رو گفت و اشکهاش رو پاک کرد و ساکت شد. حرفش تند بود، اما فضا طوری بود که به ما ظلم شده و ما از دستتون عصبانی هستیم. اون جلسه خیلی خوب پیش رفت، اما با این حال هیچ نتیجه خاصی نداشت. کالیفانو انگار میخواست زمان بخره و شاید هم قصد داشت که به مرور یه حرکتهایی رو انجام بده اما جودی و بقیه رهبرهای جنبش گفتن حالا که تنور داغه بذار نون رو بچسبونیم.
۲۲ نفر از بچههای معلول شال و کلاه کردن و گفتن که بریم واشینگتندیسی. بریم اونجا حرفامون رو در رو به خود کالیفانو بزنیم. بقیه معترضان هم قرار شد که توی همون ساختمون بمونن و به تحصنشون ادامه بدن. حالا دیگه روز پانزدهم تحصن بود. هواپیمای این ۲۲ نفر که به واشنگتن دیسی رسید، از همونجا یه کله رفتن کجا؟ رفتن مقابل خونه کالیفانو تجمع کردن؛ همون شب، اما چون تجمعشون مسالمتآمیز بود و کاریم نمیکردن پلیس با اینا مقابله نکرد. اینا به دست مقابل خونه وزیر تا صبح اونجا وایسادن.
صبح معلوم شد که کالیفانو و خونوادش از در پشتی خونه زدن بیرون. این ۲۲ نفر معطلش نکردند. با اینکه شب را هم نخوابیده بودن از همانجا مستقیم رفتن مقابل کاخ سفید که این دفعه رئیس جمهور رو ببینن و حرفشون به گوش اون برسونن. رئیس جمهور از یه در دیگهای خارج شد که اینها رو نبینه. خب دو تا شکست تا اینجا ولی باز این گروه ۲۲ نفره کم نیاوردن. با هر مشقتی که برای رفت و آمد داشتند باید پشت کامیون مینشستند. توی تاریکی توی سر و صدای کامیون زمانی بود که ماشینهای مناسب برای حمل و نقل معلولان نبود، اما میرفتند. همه اینها رو تحمل میکردند و هر روز مقابل کاخ سفید تجمع داشتن.
در سانفرانسیسکو چه خبر بود؟ اونجا هم فشار پلیس به بچهها زیاد شده بود؛ اما اونا کماکان توی ساختمون مونده بودن. جودی هر روز از واشنگتن پیگیر ماجرا بود. زنگ میزد و آمار میگرفت چی شده؟ چی نشده؟ بهشون میگفت که تا من نگفتم کسی از اونجا خارج نشه. انقدر هم این زن جذبه داشت که همه میگفتن چشم. برای بچههایی که توی تحصن بودن اینکه مقابل اف بی آی بایستن راحتتر بود تا اینکه بخوان به جودی بگن که نه من دیگه کم آوردم. همچین شخصیتی داره.
با این حال خبری از هیچ گشایشی نبود. کسی انگار اینها رو نمیدید. کسی انگار براش مهم نبود که صدها معلول توی این کشور هستند که ساعتهاست که نخوابیدن. ساعتهاست که توی اعتصاب غذا هستند. هر چی که در چنته داشتند رو کرده بودن. یعنی دیگه باید چی کار میکردن که جامعه اینا رو میدید؟ رهبرهای جنبش مونده بودن دیگه باید چیکار کنیم؟ از طرفی هم میگفتن اگه کنار بکشیم چی؟ پس بالاخره کی قراره وضعیتمون تغییر کنه؟ اینجوری بود که تجمعاتشون رو ادامه میدادن و ایوان وایت همون خبرنگار شبکه هفت سانفرانسیسکو باهاشون رفته بود واشینگتن دیسی و ازشون فیلم میگرفت و گزارشاشو میفرستاد به همون شبکه هفت سانفرانسیسکو و پخش میشد.
توی همین وضع یک اتفاق عجیبی افتاد که کسی فکرشو نمیکرد که اون اتفاق تاثیری به این بزرگی روی جنبش حقوق معلولان داشته باشه؛ اما باعث شد که ورق برگرده. کارمندای تلویزیون ای بی سی غول رسانهای آمریکا اعتصاب کرده بودند و کسی نبود که برای ایبیسی برنامه و گزارش تهیه کنه. اینجا بود که اونا از سر ناچاری اومدن سراغ وایت و گفتن گزارشات رو بده ما پخش کنیم. خلاصه اینجوری بود که گزارشهای وایت سر از تمام شبکههای ای بی سی درآوردن. گزارشهایی که فقط و فقط در سانفرانسیسکو پخش میشد و بقیه آمریکا خبر نداشتن و دلیل این که با تمام اون کارها کسی خبردار نمیشد هم همین بود.
تازه مردم آمریکا فهمیدن که داستان چیه؟ یعنی بهتر از این نمیتونست پیش بیاد. تا به حال کالیفانو وزیر آموزش و سلامت فکر میکرد که این مسائله فقط مال سانفرانسیسکوئه و تموم شد رفت؛ اما الان دیگه در همه جای آمریکا این مسائله پخش شده بود. هر جایی که میرفت ازش میپرسن چی شده؟ داستان چیه؟ چرا به حرف معلولها گوش نمیدی؟ و اینطوری بود که در روز بیست و چهارم تحصن، کالیفانو بدون اینکه به رهبری جنبش معلولان حرفی بزنه خودش قانون رو بی سر و صدا امضا کرد.
خبر اما پیچید اون ۲۲ نفر توی واشنگتن دیسی سر از پا نمیشناختن. توی ساختمون اداره سلامت آموزش سانفرانسیسکو ولولهای به پا بود. آدمایی بودن که روزها توی اعتصاب غذا بودن× وقتی که این خبر رو شنیدن، تازه اعتصاب غذاشون شکوندن و یه لقمه غذا خوردن. خبرنگار یکی بعد از دیگری هجوم میآوردند به جودی و بقیه رهبران و بهشون تبریک میگفتن. جودی بهشون میگفت که کنگره، رسانهها و مردم آمریکا دیدن که ما هم اندازه بقیه مردم آمریکا شجاعت و استقامت و هوش داریم. یک معلول فقط چون دچار یک معلولیتی هست مریض به حساب نمیاد.
یادتونه وقتی بچه بود اون پسر بچه بهش گفته بود مریض و تاثیر بدی روش گذاشته بود؟ الان داشت میگفت که ما مریض نیستیم. ثابت کردیم که ما آدمای قویای هستیم. بچههای معلول توی سانفرانسیسکو خوشحال بودن. حلقه گل بر گردن از ساختمان اداره سلامت آموزش میومدن بیرون. مردم در بیرون ساختمان جمع شده بودن و براشون کف میزدن. درست مثل قهرمانان و واقعا هم قهرمان بودن. گروههای مختلف معلولان تونسته بودن در کنار هم این کار رو انجام بدن. میدیدن تونستن دولت آمریکا رو مجبور کنن که به خواستهاشون تن بده.
کم هم نیست ها. شما فکر کنید به یک گروهی که همیشه از سر ترحم و دلسوزی نگاه شده بود و به عنوان شهروندان مریض و کم توان دیده بودنشون. بعد اون گروه نشون داده بودن که نه خیر؛ از این خبرا نیست. ما اگه بخوایم میتونیم دولت رو هم به زانو در بیاریم و مجبور کنیم که به خواستمون تن بده.
اون روز، روز خیلی بزرگی بود اما هنوز اینجا انتهای مسیر نبود. با اینکه قانون ۵۰۴ عملا اجرایی شده بود؛ اما این قانون رو فقط سازمانهایی که از دولت پول میگرفتن موظف به اجراش بودن و بخش خصوصی موظف به اجرا نبود. از اونور سیستم حمل و نقل عمومی برای معلولان قابل استفاده نبود. دستشوییها برای معلولان قابل استفاده نبودن. نمیتونستن با ویلچر برن وارد دستشویی بشن. نمیتونستن به خاطر وجود ویلچر دستشون رو بشورن. دستشوییها طراحی مناسب نداشتن. کارفرماها برای استخدام تبعیض قائل میشدند. بهونه میآوردند، اما الان دیگه با این پیروزی که به دست آورده بودند خون تازهای وارد شریانهای جنبش حقوق معلولان شده بود.
اینطوری بود که خیلی از معلولان جسارت و اعتماد به نفس پیدا کردن که بیان توی میدون و برای حقوقشون بجنگن. دیگه الان میلیونها معلول در آمریکا بودند که سفت و محکم پای خواستههاشون وایساده بودن. بیشتر از چهل میلیون آمریکایی هستند که دارای یک معلولیت جسمی یا ذهنی هستند و الان بخش زیادی از اون میلیونها دیگه اومده بودن پیگیر بودن.
نتیجه اینکه در سال ۱۹۹۰ دیگه تظاهراتشون پرشورتر از قبل بود. میخواستن به همه بفهمونن که مصمم هستند و موفق شدن. مجلس سنا هم پیگیر کاراشون بود و لایحه قانون معلولان آمریکایی یا ای دی ای «ADA» رو نوشتند و در نهایت در روز ۲۶ جولای ۱۹۹۰ این قانون توسط جرج بوش پدر، رئیسجمهور وقت اجرایی شد. گرچه که شما میتونید بهترین قوانین رو هم تصویب بکنید، اما اینکه عادتهای یک جامعه تغییر کنه، رفتارهای یک جامعه تغییر کنه، اون یه چیز دیگه است و بدون اونها چه بسا که قانون معنی نداشته باشه.
به هرحال معلولان آمریکا تونستن که به این پیروزی بزرگ دست پیدا بکنن و باعث بشن که معلولان کشورهای دیگه هم الهام بگیرند از اونها و حقوق معلولان در کشورهای مختلف جدی گرفته بشه. حس آزادی و اعتماد به نفسی که کمپ جنت به اون بچهها داد بود که باعث شد که اونا کمکم برن دنبال حقوقشون و باعث بشن که دنیا رو تغییر بدن. جودی هیومن بعدها به عنوان مشاور ویژه دولت آمریکا در امور حقوق معلولین فعالیت کرد و باعث شد که خیلی از تجربیاتی که داشتن رو به کشورهای دیگه منتقل بکنن و وضعیت معلولان اون کشورها رو ارتقا بدن.
خب توی این اپیزود به طور مفصل البته تا جایی که وقت اجازه میداد راجع به این صحبت کردیم که جنبش حقوق معلولان در آمریکا چطور به وجود اومد؟ و چطور شد که به اینجا رسیدیم؟ حالا نه اینکه الان اینجایی که رسیدیم یک نقطه ایدهآلی باشه ولی خب برای اینکه به همین جا هم برسیم زحمتهای زیادی کشیده شده که من بخشهاییش رو توی این اپیزود صحبت کردم راجع بهش اما ما در ایران هم فعالانی داریم که دارن تلاش میکنن تا از حقوق معلولان دفاع کنند و من تونستم با «وحید رجبلو» که یکی از فعالان حقوق معلولان در ایران هست صحبتی داشته باشم و چند تا سوال ازش بپرسم.
اولین سوالم این بود که بزرگترین مشکلاتی که معلولان در ایران دارند چیها هستن؟ چون به عنوان مثال چیزی که به چشم خود من میاد این هستش که به فرض معماری شهری حالت خیلی مناسبی برای معلولان نداره. خب این چیزی هستش که من دارم میبینم، اما اون چیزی که معلولان دارن به صورت روزانه تجربه میکنن شاید چیز دیگهایه. از وحید خواستم که راجع به این توضیح بده که اصلیترین مشکلات معلولین در ایران چی هست؟ پاسخ وحید بشنویم.
بزرگترین مشکلات یه جورایی یه سوال مهمیه. نمیشه گفت کدوم مشکل بزرگه و کدوم کوچیکه؟ هر مشکلی دشواریهای خودش رو داره. به نظر من بزرگترین مشکل فرهنگه. فرض کنید معماری ایران مناسبسازی شده. اما آدمها اجازه استفاده را به ما نمیدهند. برای اینکه کارشون زودتر راه بیوفته. برای اینکه زندگیشون بگذره. سریع فرهنگ رو زیر پا میذارن. بارها شده من توی بانک رفتم و قوانین میگه اولویت با معلولیتها و آدما اعتراض میکنن چرا باید کار ایشون پیگیری بشه و کار ما نه؟ حتی توی جای پارک هم ماشینشون رو جای ما میذارن و قانون هم خیلی پیگیر نیست. حالا اینکه خودمون زنگ بزنم و اعتراض کنیم که بیان ببرن ماشین رو. پس من فکر میکنم بزرگترین مشکل فرهنگمونه.
خب حالا سوال بعدی اینه که توقع معلولان از مردم چیه؟ من توی این اپیزود البته راجع به این مسائله چند جا اشاره کردم که معلولان خیلی اوقات مورد پیشداوری و قضاوت قرار میگیرند. یعنی اینکه افرادی هستن بعضی افرادی هستن، یک فرد معلول رو میبینن، جای اینکه به چشم اون فرد نگاه کنن به صورت اون فرد نگاه کنن، تنها به معلولیت اون فرد توجه میکنند، تنها به ویلچر اون فرد نگاه میکنن و بعد شروع میکنن به قضاوت کردن. شروع میکنن یکسری پیشفرضهایی رو توی ذهن خودشون چیدن، از اینکه سطح توان این فرد چقدر هستش؟ حتی توان فیزیکی؟ و حتی بعضیها به خودشون اجازه میدند که راجع به توان جنسی اون فرد معلول حرف بزنن یا قضاوت بکنن و مواردی از این دست که خب واقعا آزاردهنده است این مسائل! من در ابتدای این اپیزود اشاره کردم به اتفاقی که افتاد در مترو، چیزی که من خودم دیدم و یک معلولی بود که نیاز به راهنمایی داشت ولی همین که به سمت افراد میرفت بعضی از افراد فکر میکردن که اون فرد متکدیه و دست میکردن داخل جیبشون. در حالی که اون فرد اصلا نیاز مالی نداشت و تنها نیاز به یک راهنمای ساده داشت و واقعا این پیشداوریهای هر روزه و هر روزه راجع به توان فیزیکی، توان جسمی، توان مالی و همهی اینها هست که اینها البته همه مردم نیستند. اینها بخشی از مردم هستند که اینطورن. از طرف دیگه بخش دیگهای از مردم هم هستن که دوست دارن که حمایت بکنن از معلولین ولی نمیدونن که باید چیکار کنن؟ تکلیفشون رو نمیدونن. یعنی وقتی که یک معلول رو میبینن نمیدونن که باید فیالبداهه برن بگن که من میتونم کمکتون بکنم؟ یا اینکه وایسن و بعد از اینکه ازشون خواسته شد برن کمک بکنن؟ حالا از شما میپرسم. توقع شما از مردم چیه؟
فقط کافیه آدمهای عادی معلولین رو دوست داشته باشن. فقط کافیه افراد یک فرد دارای معلولیت رو دوست داشته باشن. دیگه چه اهمیتی داره کجا نامناسبه؟ کجا به حقوقش احترام میذارن؟ همون یک نفر هر کاری براش انجام میده که این آدم بتونه تو زندگیش از پس مشکلاتش بربیاد. آدمهای عادی فقط کافیه معلولین رو سوا از ظاهرشون و مشکلاتشون دوست داشته باشن. عشق باعث میشه که آدمها راحتتر زندگی کنند. همون دوست داشتن باعث میشه تمام اتفاقاتی مثل اهمیت دادن به حقوق اقلیت و… اینها رفع بشه.
من وقتی که داشت منابع مختلف بررسی میکردم، از فیلم مستند و گزارشها و سخنرانیها، تدتاکها و منابع مختلف رو میدیدم اونجا چند جا دیدم که افرادی بودن که دارای معلولیت بودن و خودشون هم فعال حقوق معلولین بودن و اونها توصیه میکردند سایر معلولین رو به اینکه وکیل مدافع خودتون باشید. به این که برید دنبال حقوقتون. بجنگید برای حقوقتون و اینکه اگر هم ذاتا انسان درونگرایی هستید اما به عنوان یک معلول یک نیازه که حتما برونگرا باشید و برید بیرون. نمونید. برید بیرون. بجنگید و با دیگران صحبت بکنید و توصیههای از این دست داشتند. حالا سوال من از شما اینه که توصیه شما به سایر معلولین ایرانی چیه؟ به نظرتون باید چیکار بکنن؟
توصیه من به معلولین اینه که اصلا نباید دست روی دست بذارن و نباید توقف کنند. باید خودشون بلند بشن. هر طوری که میتونن. چه یک صفحه اینستاگرامی دارن، چه نقشی تو جامعه دارن، چه توی خانواده جایگاهی دارن، هر پتانسیلی که دارن باید از حقوقشون صحبت کنن. باید نشون بدن که اگر امکانات در اختیارشون باشه چقد میتونن فوقالعاده عمل کنن. تاثیرگذار باشن، نه تنها برای خودشون بلکه برای دیگران. واقعا کاری کنن که دیگران دوسشون داشته باشن. دوستداشتنی باشند. با تیکه انداختن، لطیفه گفتن. با هر کاری که فکر میکنن باعث بشه آدمها باهاشون دوست بشن. برند فکر کنند ببینند چطور میتونند یک آدم دوستداشتنی باشند؟ فقط کافیه ما رو دوست بدارند تا بهمون احترام بذارن. حق و حقوقمون رو بهمون بدن.
وحید رجبلو یک فرد دارای معلولیته اما یک کارآفرین موفقه. مجموعهای رو ساخته و میگردونه و در کنار اون هم برای حقوق معلولان ایرانی تلاش میکنه و فعالیت میکنه. من از وحید رجبلو تشکر میکنم که تو این گفتگو شرکت کرد.
این هم از اپیزود بیست و هفتم که در مورد جنبش حقوق معلولان بود و نتیجه تحقیق از منابع مختلف از جمله مستند کمپ معلولان یا کریپ کمپ. دوستان یادآوری کنم که اپیزودهای پادکست داکس قرار نیست که جای دیدن فیلم مستند رو بگیره. من تو این پادکست به مستندهای معتبر رفرنس میدم. در موردشون صحبت میکنم تا شما هم اگه امکانش رو دارید اونها رو از منابع رسمی تماشا کنید و لذت ببرید. از نیما تشکر میکنم که تمام قطعات موسیقی این اپیزود رو ساخته و خودش به زیبایی اجرا کرد.
ممنونم که پادکست داکس رو دنبال میکنید. یادتون نره که در هر اپلیکیشنی که پادکست رو ازش میشنوید اونجا کامنت بزارید و نظرتون رو در مورد این پادکست بگید. این رو بدونید که کامنتهاتون باعث دلگرمی منه و برای ادامه کار به من انرژی و انگیزه میده. ممنونم ازتون تا اپیزود بعدی و فیلم مستند بعدی خدانگهدار.