یک روز ناصر چشم آذر را دعوت کرده بودند تلویزیون، روحش شاد.... مجری پرسید، شما چگونه آهنگ باران عشق را نوشته اید؟ ناصر چشم آذر جوابی عجیب داد، او گفت " من باران عشق را ننوشته ام، باران عشق وجود داشت، من تنها آن را پیدا کرده ام، شاید اگر من پیدایش نمی کردم، یک نفر دیگر پیدا می کرد"
آهنگ را بشنوید، واقعا این آهنگ باید از یک جای دیگری آمده باشد، یک جایی که گویی به زبان دل ما حرف می زند، زبان هیچ آدمی زادی به این زیبایی نیست، گویی می رود روی تمامی سلولهای وجودت می نشیند گویی این آهنگ با همه سلولهای انسان آشناست، با سلولهای همه انسانهای این کره خاکی آشناست.
مدتها گذشته است و گاه و بیگاه باران عشق را گوش می دهم و به یاد حرف ناصر چشم آذر می افتم. و مدتی است که به خود می گویم، حرفهایی که ما می زنیم حرفهای دلنشینی نیست. باید حرفهای بهتری بزنیم، البته نه حرفهای خودمان را، حرفهایی که از جای دیگری می آید...
اما به گمانم حرفهای از جای دیگر را به کسی می گویند که قبلاً دلش آماده شنیدن آن حرفها باشد.
مایه خرسندی است اگر به پیج من در اینستا با سرچ dr.dehghani.coaching سر بزنید، اونجا هر هفته دو کتاب خوب خلاصه و خوانش می شود و حرفهایی می زنیم که حالمان خوب شود. لینک رو نگذاشتم چون با قوانین ویرگول مغایرت داره