دوستی داشتم در گوشه ای از این شهر که عمری خوانده بود، معرفت اندوخته بود، فکر کرده بود، آدم شده بود، آدمیت را در خودش زائیده بود، و به جایی رسیده بود که حرفهایی داشت برای نگفتن، برای اینکه بین خودش باشد و خودش و شاید گاهی برای یکی دو یار غیر مدعی چیزهایی را بگوید.... گاهی که پیشش می رفتم، با آن لبخند همیشگی اش، در کنار آن چای همیشه آماده اش وقتی به اصرار می گفتم که برایم بگو، برایم می گفت از این دنیا، جوری می گفت که می رفت تک تک سلولهایم را قلقلک می داد، و سکوت هایش هم پر از حرف بود.... هر چه می گذرد میفهمم حرف های شنیدنی را انگار باید از آنهایی شنید که چندان به دنبال حرف زدن نیستند.... آیا گوش های ما هنوز استعداد شنیدن حرف های این آدم ها را دارد؟؟ گوشهایمان بی استعداد شده اند....