داستان ما، تظاهر است. کلمه به کلمه، نویسنده طوری مینویسد تا بازیگر بازی کند، درک کند! به طوری که بازیگر فراموش خواهد کرد که این صحنه ها جزوی از فیلم است.
داستان ما، زمینی است که تظاهر میکند برای زندگی خلق شده. انگار که زمین جایی برای حیات است؛ امّا زمین خودش هم فراموش کرده که میزبان مرگ است. زمین هیچگاه گریه نخواهد کرد. او باید نقشش را به درستی ایفا کند.
داستان ما پدری است که ظاهراً به دخترش عشق میورزد؛ پدری که با تموم وجود عاشق دخترک بانمکش است. پس که است باعث و بانی زندانی بودن این دختر؟ چه کسی شکنجه را به عهده میگیرد؟ چه کسی زندان بان است؟ به من بگو چه کسی؟؟! همان قهرمان کودکی؟ همان قهرمان و تکیه گاه؟ همانی که "پدر" صدایش میکند..؟
داستان ما، داستان عشقی است که هزاران بار قسم میخورد که دوستت دارد؛ عشقی که تظاهر خواهد کرد برای زندگی با تو ساخته شده است. عشقی که مانند پیچک به دیوار خاطراتت میپیچد و قول میدهد که ابدی ترین آدم زندگیات واقع شود؛ امّا در آخر، تنها خاطره ای میشود، ماندگار تر و ابدی تر از دگر خاطراتت:). عشقی که با بدیهایش آن را میپذیری و او با نقصهات تو را پس خواهد زد. عشقی که جانت را برایش میگذاری و او جانت را از تو خواهد گرفت. عشقی که برایش روی همه پا میگذاری و او روی تو و عشقی که ساختهاید، پا خواهد گرفت. عشقی که به خاطر او، زندگی در پایین ترین طبقات جهنم را هم قبول میکنی و او ... چه فکر میکنی؟ عشق واقعی برای دنیایی نیست که همه در آن تظاهر میکنند. عشق نیز جزوی از این فیلمنامه است.
داستان ما، داستان همان رفیقی است که خنجر را از پشت در قلبت میفشارد. داستان ما، داستان مردانگی نیست. داستان ما داستان خیانت به زمین و زمان و هرچیزی است که سر راهمان سبز شود. در دنیایی که زمان زیادی بویی از اصالت نبرده است، همه چیز حقیقت محضی است که هیچگاه به واقعیت نمیپیوندد.
داستان ما چه است؟ روانه شدن اشک ها؟ لباس های مشکی؟ زجر های مادری در عزاداری پسر نوجوانش؟ چگونه این ها را به حساب تظاهر با خودم حمل کنم؟ لحظه خودم را جای مادرش میگذارم؛ هرچه نباشد، من هم روزی مادر یک گندهی بداخلاق و شیطون بودهام:))
داستان ما، آزادی نیست. داستان ما، یک اتاق تاریک و یک لپتاپ و موهای بهم ریخته و اشک و هودی مشکی و لیوان قهوه و موسیقی کلاسیک هم نیست. داستان ما انتظار است؛ انتظار روزی که تظاهری نباشد، انتظار روزی که آزاد باشیم و انتظار روزی که خودمان را ثابت کرده باشیم.
امّا داستان من، به پایان رسید. داستان من همان پیچکی شد که بر روی این دیوار خشکید. داستان من همان یک قطره اشک بود. داستان من همان یک سالی بود که احساسات یک مادر را درک کردم. داستان من، به پایان رسیده است.
پدر! خوشحال باش! دخترکت دیگر نخواهد جنگید. دخترکت دیگر در پی آزادی نیست. دخترکت دیگر دلیلی برای آزاد بودن و پرواز کردن ندارد... تو فکر کن دخترکت مرده است. وقتی خودش را برایت لوس نکند، کلمهای حرف نزند و یا دیگر دست هایت را نگیرد، چه فرقی با مرگ خواهد داشت؟
آزادی مرا هم کشت:)
پ.ن: بعد از مدت ها به متن مزخرف برای انتشار:))