به این فکر میکنم که شاید هروقت فرصت گیر میاره میشینه و پستام رو میخونه. شاید باید نشون بدم که واقعا حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم تا دوباره برنگرده؟ میترسم از برگشتنش. اگه واقعا چیزایی که گفته واقعیت باشه، دوست دارم برگرده به زندگیش. چون به هرحال از همون اولشم من یه منجی بودم برای کمک بهش. قرار نبود اوضاع رو خرابترش کنم...
این موقع شب همه خوابیدن و فقط منم که بیدارم. صدای خرناس هر سه تاشون توی کل خونه پیچیده. البته اونا خبر ندارن که بیدارم. فکر میکردن زودتر از همه خوابم برده.
باید برای امتحان علوم میخوندم. فردا کلاس داریم و روز بعدش آزمون. واقعا ۱۲ ساعت برای خوندن کل کتاب کمه... ولی من هنوزم امیدوارم که بتونم جمعش کنم.
الان یهو به سرم زد که برم تو حیاط و آواز بخونم. میترسم همسایه ها شاکی بشن. از یه طرف هم از ارواح و جن و اینا میترسم. میگما، کاشکی زیر یه سقف بودیم، الان بیدارش میکردم میگفتم دنبالم بیا. میومد؟ شت. چه مسخره شد. اصلا انگار نه انگار باید بیخیال شم.
بعد ماجرا های امروز حس میکنم واقعا نیاز دارم که کنارم باشه. حق با اونه. شاید روابط اینجوری سمی هستن... شاید واقعا رابطه های لانگدیستنس ایده خوبی نباشن. ولی خب مگه تقصیر منه که شخص مورد علاقهمو تو محله خودمون یا تو شهرای اطرافمون پیدا نکردم؟ مگه تقصیر منه که تو انقد دوری؟ مگه تقصیر منه که انقد دورم؟ آخه لنتی... پیف
وای خدا. همین الان یکی پرید رو سقف خونهمون. شاید گربه بود؟ بیخیال.
خب چی میگفتم؟ آها! مگه تقصیر منه که یهو تو زندگیم ظاهر شدی و لقب دوست پسر منو به خودت گرفتی؟ تقصیر منه؟ معلومه که نه!
باید علوم بخونم. ولی حسش نیست.
این روزا واقعا کسی نیست که درباره علایقم باهاش حرف بزنم. اون لعنتیم هرچی میگفتم گوش میداد بهم حتی اگه خودش دوست نداشت.
احساس بدبختی بهم دست داد.
میخوام بخوابم.
آرزو کردم امشب خوابتو ببینم.
ببخشید ولی دوست دارم.
نه... خیلی خیلی خیلی خیلیییییی عاشقتم. باشه؟ نه..؟
اوکی
زندگی خوبی داشته باشی.
من رفتم.
خوب بخوابی.
دیگه دارم میرم.
واقعا میگم.
سندرم نقطه پیدا کردم.
عجیب...
باشه باشه.
اصلا دیگه مهم نیست. برو ولی من دوست دارم🗿
و شب بخیر:)