معنا هم گم میشود، امید هم میمیرد، آفتاب ده صبح وسط حیاط خانه مادربزرگ هم تاریک میشود.
هیچکدام عجیب نیست، اگر باور کنیم که انسانیم، نه ابرانسان. شاید یک روزی بشویم، اما لااقل امروز نیستیم...
از هر دری میشنویم که "انسان به امید زنده است"، "حالتان خوب باشد"، میشنویم که "مگر چند روز زنده ای، شاد باش!" و هزار جور کلیشه ناجذاب دیگر.
معنا هم گم می شود، قبل از آنکه فرصت کنی و بگویی "نمیخواهم بشنومتان"
سنگ کوچکی داشتم، از روزهای دلنشین کودکی. یادگاری دوست بچگی... تا همین چند سال پیش دلم که می گرفت، لمسش می کردم. برایم سنگ جادویی بود.
اما امروز نمی دانم کجاست... شاید در یک خانه تکانی دور انداختمش.
می خواهم بگویم معنا هم گم میشود و آن روز سخت ترین کار دنیا این است که توضیح بدهی: "چرا با تمام داشته هایت که عمری صرفشان کردی شاد نیستی؟"
آن روز معنا را ساده تر معنا می کنی. آن روز درد بزرگت را چند ساعتی به مرخصی میفرستی و دنبال ماسک و دستکش برای جایی دور می گردی، انگار که هرقدر دورتر، آرامتر.
آن روز معنا را ساده معنا می کنی، وقتت را برای یک دوست صرف می کنی تا از این بگوید چه قدر دلتنگ وطن شده.
آن روز معنایت دیگر پیچیده نیست. معنایت خلاصه میشود در لبخند یک کودک. معنایت خلاصه میشود در لمس گونه های خیس از اشک یک دوست.
معنایت می شود هسته نارنگی که پرتش کرده بودی گوشه گلدان و امروز بیهوا جوانه اش را میبینی.
هرقدر پیش تر می روم، پیچیدگیها را در سادگی پیدا می کنم.شاید معنای جدیدی از معنا...
فقط یاد گرفته ام که هیچ چیز به زور نمی شود. حتی معنا.