من امیر.ر در سال ۱۳۶۸ در فرخشهر شهرستان شهرکرد متولد شدم. از نوجوانی و حدود سیزده/چهارده سالگی دچار جنون ادواری و بیماری اعصاب و روان مزمن شدم. به شهادت دوستان و آشنایان آزارم به مورچه هم نمیرسید. چند بار برای درمان در بیمارستان بستری و سپس مرخص شدم.
سال گذشته و در سی و سه سالگی به دلیل سالمندی پدر و مادرم که نمیتوانستند از من مراقبت کنند، برادرم من را به مرکز اعصاب و روان روانمهر بروجن سپرد. اوضاع مرکز خوب نبود در مرکز با من بدرفتاری میشد. یک بار به دلیل ضرب و شتم و بستهشدن به تخت، برادرم از مرکز شکایت کرد اما بنا به اصرار رئیس مرکز رضایت داد و از شکایت خود گذشت. خانمی هم از پرسنل مرکز، با وعده معرفی یک خانم برای آشنایی و ازدواج، دائما من را مورد شکنجه روحی قرار میداد.
۲۸ بهمن پارسال تصمیم گرفتم خودم را خلاص کنم و برای اینکار از مایع سفیدکننده وایتکس که به راحتی در مرکز در دسترس همه بود، خوردم. حالم بد شد و مرا به بیمارستان بردند. متاسفانه نجات پیدا کردم اما ای کاش ...
یکماه بعد از خودکشی ناموفقم دو سه روز مانده به عید، رئیس مرکز بدون اطلاع برادرم که قیم قانونیام بود، من را سوار ماشینش کرد و به خانهمان رساند و رفت.
عید شد و داروهای من ته کشید. همهجا یا بسته بودند یا داروهای من را نداشتند. حالم روز به روز بدتر میشد. حدود نیمه شب دهم فروردین حالم خیلی بد شد. غیر از من و پدر و مادر پیرم کسی در خانه نبود. جنون ادواری به سراغم آمد و دیگر چیزی نفهمیدم .....نمیدانم چند ساعت گذشت تا به خودم آمدم و با دیدن صحنه خشکم زد!
فرق سر پدر و مادر نازنین عزیزتر از جانم شکافته شده، زمین و زمان غرق خون و یک تیشه خون آلود نیز روی زمین افتاده بود!
ظهر فردای همان شب(یازدهم فروردین) برادرم که تماسهایش با ما بیجواب مانده بود، نگران شده و به خانه پدریمان میرود که با جنازه پدر و مادرم و جای خالی من مواجه میشود. برادرم با کمک پلیس به دنبالم میگردند و بعد از سه چهار روز، سرانجام جسد سوخته و جزغاله شده من را روی یکی از تپههای اطراف شهر پیدا میکنند.
نمیدانم چه مدتی طول کشیده بود تا بفهمم چه کردهام اما وقتی به خودم آمدم و فهمیدم، موتورم را روشن کردم و با یک گالن بنزین، خودم را با آتش زدن، به فجیعترین وضع ممکن مجازات کردم.
من امیر. ر دچار جنون ادواری و بیماری اعصاب و روان مزمن، بدون اینکه بفهمم، دست به جنایت هولناکی زده بودم که هر انسانی با شنیدنش دچار شوک میشود.
اگر مرکز نگهداری، با وجود دستورالعمل تحویل به قیم یا سرپرست قانونی، همچنین اطلاع از حال بد و سابقه اقدام به خودکشیام، من را مرخص و رها نمیکرد الان حداقل پدر و مادرم زنده بودند.
اگر بهزیستی نظارت درستی داشت، پرسنل مرکز با بدرفتاریهایشان حال من را بدتر از قبل نمیکردند به فکر خودکشی نمیافتادم و زندگیم متاثر از این اقدام اشتباه نمیشد.
اگر ...
ای کاش بیماران اعصاب و روان حق و حقوقی داشتند؛ در خصوص بیماری و شرایط آنها اطلاعرسانی و فرهنگسازی میشد، طرد و منزوی نشده و در جامعه پذیرفته میشدند.
بهزیستی به خاطر ترخیص غیرقانونی و غیرمسئولانه، مرکز را توبیخ و درجه آن را از ۱ به درجه ۳ تنزل داد
برادرم از مرکز به خاطر ترخیص خودسرانه و عدم تحویل به قیم قانونی شکایت کرده اما هنوز رایی صادر نشده.
والدینم کشته شدند، من سوختم و خاکستر شدم، اما اعضای خانوادهام خصوصا برادرم هر لحظه با یاد این انفاق میسوزند. من سوختم اما معلوم نیست بعد از من چند نفر به خاطر عدم نظارت بهزیستی و رعایت دستورالعملها و سهل انگاری مراکز، خواهند سوخت!
پ.ن؛
۱.به دلیل حفظ محرمانگی، از اسم مستعار استفاده شده است.
۲. این روایت از مصاحبه با برادر بیمار و چند نفر از مطلعین تنظیم و از زبان فرد بیمار نقل شده است.
۳. پرونده در محاکم قضایی در حال رسیدگی است و به محض صدور رای نهایی، اطلاعرسانی در این خصوص انجام خواهد شد.