آرش
آرش
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

ادوارد، گوسفندِ مانع و آرزویی که بر باد رفت (دو روایت طنز در باب امر موزه‌گردی)

همیشه برایم سوال بوده که چرا موزه‌های خارجی بلیت‌های چند ماهه و یک ساله می‌فروشند؟ برای چه هدفی یک نفر باید مبلغ زیادی پول بدهد تا بلیت سالانه‌ی یک موزه را داشته باشد؟ چه غلطی طی یک سال می‌خواهد بکند؟

برای ما موزه رفتن خیلی امر متدوالی نیست. شاید هر 10-20 سال یک بار سنگی چیزی به سرمان بخورد، جوگیرانه اهل و عیال را جمع کنیم، برویم موزه و یا علی گویان از همان ابتدا تک تک آثار را ببینیم تا انتهای موزه که دیگر از شدت گردن درد و پا درد باید با ویلچر حمل‌مان کنند. اگر عکاسی مجاز باشد که با طیب خاطر و اگر نباشد یواشکی از تک تک آثار عکس می‌گیریم و هیچ وقت هم دیگر آن‌ها را نگاه نمی‌کنیم (قانونش است) در طول تاریخ هیچ‌گاه مشاهده نشده کسی به فرد بغل دستی‌اش بگوید: «بیا عکس این کلنگ متعلق به عصر مفرغ رو ببین، اجداد ما با اینا دیواره‌ی غارشون رو سوراخ می‌کردن تا شلغم ذخیره کنن»




چند سال پیش یک فرد بزرگوار غیر ایرانی به اسم Edward Van der Laan را ملاقات کردم (اگر اسم او را سرچ کنید متوجه می‌شوید که اینترنت به طرز عجیبی از این فرد تُهی است. نزدیک‌ترین گزینه، شهردار سابق یکی از شهر‌های هلند است که هیچ شباهتی به ادوارد قصه‌ی ما ندارد. به جان خودم زمانی که با این فرد صحبت می‌کردم در هشیاری کامل بودم) این فرد در مورد موزه‌گردی دیدگاه جالبی داشت؛ برخلاف روش طاقت فرسای ما، او بلیت ماهانه یا سالانه‌ی موزه‌ی محبوبش را تهیه می‌کرد تا هر وقت که دلش خواست به آن جا سر بزند. اصراری هم نداشت که طی یک نوبت از اول تا آخر موزه را ببیند. ممکن بود مثلا فقط 20 دقیقه برود و یک قسمت خاص را بازدید کند و بیاید بیرون. تصور کنید هنگام قدم زدن در یک عصر پاییزی خیلی ناگهانی هوس می‌کنید فلان تابلوی نقاشی را ببینید، پس خیلی شیک راهتان را به سمت موزه کج می‌کنید و پس از مشاهده‌ی آن نقاشی، از موزه بیرون می‌آیید و به مسیرتان ادامه می‌دهید. باکلاس نیست؟اینجوری موزه رفتن فقط منحصر به یک موقعیت خاص نمی‌شود و در زندگی فردی جریان پیدا می‌کند. ادوارد شماره‌اش را به من داد و قرار شد یک روز با هم برویم موزه (که متاسفانه این اتفاق هیچ وقت رخ نداد، دلیل‌اش را پایین‌تر می‌گویم) حیف است الان که تا اینجا آمده‌ایم و دل‌ها آماده شده، بالای منبر نروم و یکی دو جمله در مورد تفاوت‌های ما و امثال ادوارد ذکر نکنم؛ تفاوت یک فرد جهان اولی مثل ادوارد در راس هرم مزلو (یا مازلو) با بدبخت‌هایی مثل ما که مشغول تِی کشیدن کف هرم هستیم در همین چیزها است. امر فرهنگی در زندگی آن مردم جاریست و منحصر به مناسبت‌هایی معدود نمی‌شود (تکبیر)

یکی دو سال پیش من هم تصمیم گرفتم بروم به چند تا از موزه‌های تهران سر بزنم. در اولین و آخرین تلاش، با یک گوسفند بی‌شعور رفتم موزه‌ی هنرهای معاصر. نمی‌دانم جَوگیری بود یا واقعا داشتم از دیدن آثار موزه لذت می‌بردم، هر چه که بود حال خوبی داشت، هرچند که به طور کلی خوشی به ما موجودات میان‌مایه نیامده؛ از شانس بدم آن گوسفند صرفا آمده بود تا به خاطر یک موضوعی درد دل کند، پس آنقدر حرف زد و چرت و پرت گفت که دیدم واقعا نمی‌توانم از گشتن در موزه لذت ببرم. به او گفتم: «بیا بریم یه قبرستونی تو زر بزن، خالی شی. من یه موقع دیگه با خیال راحت تنها میام اینا رو می‌بینم» کائنات علاوه بر ایکه با خوشی ما حال نمی‌کند، منتظر ایستاده تا در واکنش به برنامه‌ریزی‌ ما بدبخت‌ها هم انگشت وسطی‌اش را حواله‌مان کند؛ موزه بعد از آن اتفاق، برای تعمیرات تعطیل شد و به همین سادگی این مورد هم مثل بقیه‌ی زندگی‌ام به فنا رفت. ای گوسفندی که آن روز نگذاشتی من عین آدم در موزه بگردم، خیر از دنیا و آخرتت نبینی!

نمای low angle گوسفند مذکور
نمای low angle گوسفند مذکور

البته درد اصلی من نه عدم حضور متداوم امور فرهنگی در زندگی ایرانیان است و نه حضور گوسفندانی که مانع لذت بردن بقیه از شرکت در رویدادهای فرهنگی می‌شوند؛ به من چه که امر فرهنگی غایب است؟ حالا انگار بقیه صفات نیک را داریم و لنگ همین مانده‌ایم. آن گوسفندان هم همواره در طول تاریخ به دور از گونه گزندی در همه‌ی برهه‌های حساس حضورِ موئرِ مانعی داشته‌اند، حداقل مطمئنم نیروی بشر نمی‌تواند بر آنان غلبه کند مگر اینکه دنبال منبعی ورای نیروی بشری بگردیم. درد اصلی‌ام این است که ادوارد گویا یک دختر هم سن و سال من داشت. پنجاه درصد من که ندیده اوکی بود، پنجاه درصد آنان را هم یک کاری می‌کردیم-خدا بزرگ است-ولی باز هم اینجا ابر و باد و همه چی دست به دست هم دادند تا طبق معمول به سرنوشتم گند بخورد؛ در همان برهه‌ی زمانی، من گوشی جدیدی گرفته بودم و بابایم هم عدل همان موقع گوشی خودش را به فنا داده بود. قرار شد گوشی قدیمی من-که شماره‌هایم مِن‌جمله شماره‌ی ادوارد در آن بودند-مدتی دستش باشد تا گوشی‌اش تعمیر شود. همان طور که می‌شود حدس زد بابایم گوشی من را هم طوری به فنا داد که دیگر هیچ وقت روشن نشد. چیزی نمی‌شد گفت، آبی بود که به جوی ریخته شده بود ولی شاید اگر بابایم آن گوشی را به فنا نداده بود و پنجاه درصد ادوارد و بنت ادوارد هم حل شده بود، الان من به جای نوشتن این اراجیف، داشتم سلفی‌ خودم و ادوارد را با لوکیشن یک موزه‌ی شاخ اروپایی پست می‌کردم.

طنزموزه
برای دل‌خوشی خودم می‌نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید