Sarah
Sarah
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بالاخره یه روز با کوله پاره پورم میرم ونیز:) مهم نیست چطوری...

بالاخره یه روز یه کوله پشتی پاره پوره ولی بزرگ و مقاوم برمیدارم، دفترخاطراتم و یکمی غذا و پول میذارم توش و راه میفتم میرم ونیز:) برام مهم نیست قراره اونجا چه بویی استشمام کنم. میرم! بدون لحظه ای تردید. شاید هم قاچاقی؛ فرقی نمیکنه.
اونجا یه نقشه میخرم. یه نقشه دقیق که تمام سوراخ سنبه های شهر رو داشته باشه. هرکی ندونه من که میدونم ونیز پر از کوچه های باریک و تاریک و خلوت و مرموزه!

و بعد شروع به جست و جو میکنم.‌ انقدر میگردم تا یه جایی رو پیدا کنم. اولویت با سینماهای متروکه است. البته به هرنوع مکان متروکه امنی راضیم. کافیه یه سقف داشته باشه و یه راه مخفی برای رفت و آمد‌که فقط من بلد باشمش. شاید هم مجبور بشم چند شبی توی خیابون بخوابم. اینطور که معلومه مجبورم یه کت پشمی همراهم ببرم. بالاخره میدونید که ونیز ممکنه به طرز بی رحمانه ای سرد بشه.

قدم بعدی، بعد از پیدا کردن خونه (یا بهتر بگم لونه) رفتن به کتاب فروشیه. اصلا اهمیتی نداره که ایتالیایی بلد نباشم. مهم اینه که باید چند تا کتاب از اون کتاب فروشی تو لونه ام باشه! نمیدونم قراره پولشو از کجا بیارم. این خیلی موضوع مهمی نیست. بالاخره اونجا یه جوری میفهمم. موضوعات مهم تری برای فکر کردن و برنامه ریختن هست...

بعد از خرید کتاب باید لونه ام رو پر کنم از شیرکاکائو و شیرینی دارچینی. به میزان زیادد. انقدر که بعد از دو روز دیابت بگیرم. با وجود بوی دارچین و شکلات دیگه بوی ونیز، آزاردهنده نخواهد بود. هر چند که از اولم گفتم. اصلا برام‌ اهمیتی نداره ونیز چه بویی میده!!!!

و بعد باید به کار اصلیم برسم. باید برم‌ میدون سن مارکو... اینجاست که به نقطه اوج زندگیم میرسم. باید با آرامش به کبوترا دونه بدم، تو کافه هاش استراحت کنم و یه دل سیر به مجسمه های شیرهای بالدار نگاه‌ کنم.
نمیدونم بعدش راهی برای قایق سوار شدن خواهم داشت؟ شاید یکی دزدیدم. شایدم پول کافی داشتم... امیدوارم بتونم وگرنه تجربه بزرگم بدجوری ناقص میمونه و این خیلی خجالت آوره!! در هر صورت تلاشم رو میکنم شب با یکی از اون قایقا برگردم لونه ام. اما اگر نشد هم اشکال نداره. حسرت چیزی رو نباید خورد؛ بخصوص وقتی یه سینمای متروک پر از شیرینی و شیرکاکائو وسط ونیز داری!


و شب، بعد از گذشت این روز درخشان باید خودمو بین عطر و طعم شیرکاکائو و شیرینی هام غرق کنم. نمیدونم اون زمان انقدر تو حالم خودم هستم که بتونم بنویسم؟ امیدوارم باشم. امیدوارم بتونم دفترم رو تا خرخره پر از اراجیف همیشگیم کنم بگذارم تا یه چیزی ازم تو دنیا باقی بمونه...
شاید چند هفته بعدش پلیس ها جنازه ام رو پیدا کنند. بعد از تشریحم دکترها به پلیس های جنایی میگن "عجیبه؛ خیلی عجیبه!! ما تا حالا همچین چیزی ندیده بودیم. شواهد نشون میده بخاطر مصرف زیاد خوشحالی و لذت اوردوز کرده!!!!" و بعدش پلیس ها میرن سراغ دفترچه خاطرات نم خورده ام و به راز همه چیز پی میبرند. نمیدونم کسی هست که جنازه ام رو تحویلش بدن یا نه. شاید بی نام و نشون دفنش کنند. شایدم بسوزونندش. مهم نیست. تو دنیا چیزهای مهم تری از یه جنازه بی صاحب وجود داره؛ مثل شیرینی های دارچینی، سینماهای متروکه، اسب های بالدار، کبوترهایی که باید بهشون دونه داد... و افرادی که دارند برنامه ریزی میکنند تا خودشون رو توی رویاهاشون غرق کنند.


پ.ن: میدونم که خیلی بیش از حد عکس گذاشتم، اما وقتی داشتم به این عکس ها و این متن فکر میکردم حس کردم‌ درکش بدون عکسا غیرممکنه:)))

ونیزسفرشیرینی دارچینیمیدان سن مارکو
I move along Something's wrong I guess a part of me is gone Skies are grey Start to fade I guess I threw it all away
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید