کلاس هفتم بودیم. خب میدونید اگه راستش رو بخواید تو یه کابوس شناور بودیم. هر وقت یاد اون سال می افتم کلی خشم قدیمی میاد تو دلم. اما از من بگذریم...
یکی از بچه هامون اسمش ریحانه بود. صادق باشم واقعاا خوشگل بود! بامزه بود، باهوش بود، متواضع و پایه. این ها رو نگفتم که بگم دوستش داشتم و اینا...! گفتم که بگم از خودش بدش می اومد. نه مثل آدم هایی که مدام استوری ها و پست های دپ میگذارن و از این جور حرف ها میزنن. با یه لحنی میگفت من خنگم که انگار این عادی ترین حرفیه که ممکنه یه بچه ۱۲ ساله تو طول روز بزنه. و وقتی این حرف رو میزد دلم میخواست با مشت بکوبم توی صورتش و بگم نه نیستی! این حرف رو کسایی کردن توی مغزت که از تو خیلیی خیلیی خنگ ترن!!
یه معلم ریاضی داشتیم که من هنوز هم دوستش دارم. به نظرم خیلی خوب درس میداد، منصف بود و اخلاقشم خوب بود. حداقل با منی که ریاضیم خوب بود:)
میگفت برای تدریس هر مبحثی هزار تا روش وجود داره. اگر من ۹۹۹ تا روش رو امتحان کردم و شما نفهمیدید تقصیر شما نیست؛ تقصیر منه! چون برای هر کس قطعا یه روش مناسب پیدا میشه که با اون مبحثو درک کنه.
و میدونید چیه؟ دروغ میگفت.
ریحانه تو ریاضی خیلی ضعیف بود و هر چقدر پیش میرفتیم بدتر هم میشد. آخرای سال اگر میانگین نمرهکلاس ۱۷ بود، اون ۹، ۱۰ میگرفت. و خب اصلا قرار نیست همه تو همه چی خوب باشن. اما یه نکته؛ ریحانه واقعا هوش ریاضی داشت. یکی از دوستام تعریف میکرد که وقتی ریحانه بهش گفته خوب درس رو یاد میده رفت و یه مدت طولانی بغلدستی اش شد. میگفت از توضیح دادن متنفرهه بخصوص اگر کسی دیر یاد بگیره، اما ریحانه خیلی سریع می فهمید.
یه بار سر کلاس، وقتی بقیه داشتن مسئله حل میکردن، معلممون رفت سراغ ریحانه تا چیزی که نفهمیده رو بهش توضیح بده. تقریبا همه حل کرده بودن اما معلم هنوز پیش ریحانه بود. و بعد یهو بلند شد و گفت که تو دیگه برو معلم خصوصی بگیر چون همیشه داری وقت همه رو میگیری... نمیدونم چه حسی به ریحانه دست داد.
معلمم دروغ میگفت. نمیدونم اون حرف های قشنگ و شعار ها رو از کجا یاد گرفته بود اما دروغ میگفت.
ریحانه مشکل اعتماد به نفس داشت. از خودش بدش می اومد. و این خیلی واضح بود. من اون سال یه آدم از خودراضی عوضی بودم که سرم با دغدغه های چرت و پرت خودم گرم بود اما حتی منم اینو فهمیده بودم! و سوالم اینه...
چرا مشاورمون هیچ کاری نکرد؟ چرا هیچکس هیچ کاری نکرد. چرا یکی از اون معلم های مثلا با تجربه کمکش نکردن!؟ چرا یکی نیومد بگه تو واقعا خوبی!
چون خوب بود...!!
چرا هیچکس اینو نگفت؟!
چرا همه ی معلم ها به یه شکلی بهش آسیب زدن؟!
چرا مشاورمون به جای کمک به ریحانه و هزارتا آدمی که اونجا از هزارتا مشکل رنج می بردن فقط برای ما سخنرانی می کرد؟
میدونید چیمیگفت؟
درباره سیب و کرم.
اینکه یه سیب کرمزده و خراب بقیه سیب ها رو هم خراب میکنه. اینکه پینوکیو رو گربه نره و روباه مکار از راه بدر کردن. اینکه مواظب باشیم با کیا دوست میشیم. و جالبش اینه که همه میدونستن منظورش از روباه مکار و گربه نره کیان.
و هنوز هم حسرتش به دلم مونده که بهش بگم آهای خانم مثلا تحصیل کرده و با تجربه؛
ما سیب نیستیم:)
میتونم درباره اون سال هزارتا مثال این شکلی بزنم. از هزارتا آدم مثل ریحانه.
آدمهایی که هی به دردسر میافتادن و مدام باید برخورد های کوته فکرانهی آدمهایی مثل همین مشاور رو تحمل میکردن.
یادمه یکی از معلم هامون به یکی از بچه ها گفت که با فلانی دوست نشو. اون به درد تو نمیخوره، خرابت میکنه(؟!) یکی نیست بگه شماها اصلا حواستون هست ما چند سالمونه!؟ حواستون هست اینجا کجاست؟! حواستون هست هدف از بنا گذاشتن این مکان چیه؟!شما بجای فکر کردن به سالم بودن و خراب شدن ما حواست باشه که داری با روحیه و سلامت روانی یکی مثل ریحانه چه میکنی!!
و من هنوز هم برام سواله. که هدف از مدرسه چیه؟ قضاوت کردن آدم ها از روی ابلهانه ترین چیزها؟ یا کمک بهشون؟ و در آخر حذفشون... چون یادمه آخر اون سال همه ی سیبهای کرمو یا اخراج شدن، یا با سلام و صلوات و تعهد ثبت نام شدن.
از اون زمان خیلی میگذره... اما نمیدونم چرا هنوز عصبانی ام. چرا هنوز دلم میخواد سر اون مشاور داد بزنم. چرا هر وقت به ریحانه فکر میکنم از خودم بدم میاد و فکر میکنم چرا هیچکس هیچ کاری نکرد؟
من هزار تا قصه مثل ریحانه فقط از اون سال دارم:)
و کاش یه معلم این رو بخونه و حواسش به ریحانه ی کلاسش باشه...