احسان طهماسبیان
احسان طهماسبیان
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

اندر مصائب و حلاوت‌های پدر شدن

نوا چند ماه دیگر چهار ساله می‌شود. چهار سال زمان کوتاه و بلندیست.کوتاه برای پدر شدن و بودن. برای همه‌ لذت‌ها و شعف‌ها از داشتن موجودی که ساعات و روزهای زندگی را برایت معنی می‌کند و بلند برای اینکه خودت را ببینی، حسرت‌ها و ترس‌های این زندگی جدید را لمس کنی و بپذیری.باور کنی که وحشت و نگرانی از آینده، حال و گذشته دیگر جای ثابتی در زندگی تو دارد. هر چه که تو را به این موجود کوچک و دوست داشتنی متصل میکند ، هر آنچه اندک ردی از دنیای او را با خود دارد، برای تو وجهی از نگرانی نیز همراه دارد. و این روزها چه خوب می شود این نگرانی را معنا کرد. حالا که دیگر فکر و خیال نیست و عینیت دارد. حالا که هر چیزی می‌تواند تهدیدی برای سلامتی،شادی و خوشبختی او باشد. حتی خود تو. در مقام پدر. اینها همیشه با من همراه بوده. همواره در خواب ، در عمیق‌ترین خوابها، گوش بزنگ صدایی، سرفه‌ای بوده‌ام، نکند پتو را کنار زده باشد؟! حالا ساعت چند است؟! هوا سردتر شده ؟! دم صبح هوا سردتر می‌شود. پدر و مادر بودن یعنی همین. اینکه دیگر قسمتی از ذهنت را در اختیار نداری. آن را تماما موجودی به نام فرزند پر کرده است.

چهار سال گذشت و من حالا میتوانم به خودم نگاه کنم.پدر و مادرها خودشان را در فرزندانشان می‌بینند. عجیب نیست. اگر چهار سال هر لحظه و هر جا به فکر کسی باشید، در قیدش باشید، کم کم خودتان را آنجا جا میگذارید، گیرم بعضی بیشتر و برخی کمتر. و حالا من در این چهار سال خودم را در این بچه میبینم. لیلا هم حتما اینطور است. اما من از خودم حرف میزنم. از آنچه که به عنوان یک پدر از آن لحظه‌ای که خبر بارداری لیلا را شنیدم برای خودم ساختم. وقتی راه رفته‌ی اداره را برگشتم و لیلا خودش را در آغوشم انداخت و گریه کرد. درست در آن لحظه حسی در درونم بیدار شد که امتدادش تا همین امشب ادامه دارد. حسی از تعلق، از تکیه‌گاه کسی بودن، عاشق وجودی شدن. و این را من هر روز در این چهار سال تجربه کردم. گاهی به وحشت از دست دادن و گاهی به ذوق و حیرت از داشتنش. گاهی به تبی و عطسه‌ای و گاهی به جمله‌ای و کلام شیرینی. گفته بودم جایی که چند روز پیش، از دیدن فیلم‌های روزهای اول نوزادی نوا اشک به چشمانم آمده بود، اینها چیزی نیست که شما هر روز تجربه‌اش کنید. این اشک‌ها، همین روزهایی ست که سپری شده و حالا اینطور از پس این سالها سفته و صیقل خورده خودش را نشان می دهد.

برای همین است که وقتی از نبودن دلیل برای زندگی حرفی می‌شنوم، دلم میخواهد با صدای بلند بگویم ، دلیل از این مهمتر؟! اینکه باید زنده و سرحال باشید تا در کنار عزیزانتان زندگی کنید. من همه وجودم انگیزه زیستن است. از سالهای دور و طولانی با نوا بودن. با هم تجربه کردن. یاد دادن، یاد گرفتن، کشف کردن و این جهان البته که چنین تجربه‌ای را به من بدهکار است. هر چند دلم نمیخواهد پدر دست و پاگیری باشم و به وقتش، روی دلم پا میگذارم و این دختر و زندگی‌اش را به دست خودش میسپارم و گوشه‌ای نظاره‌گر می‌ایستم اما تا آن روز هنوز خیلی مانده و من برای آن روزها بیتابم.


طراح تجربه کاربر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید