سلام من الهامم و این اولین نوشتهی من تو ویرگوله :)
از نظر مامانم، من یه دختر به شدت سر به هوا و بلندپرواز هستم (البته اینم بگم که مامانم معتقده آدم نباید با یه دست دوتا هندوانه برداره و من با یه دستم سه تا هندوانه بر میدارم) شاید یکی از دلایل بحث و بگوی مگوی هر روزهی من و مامانم همین نظرات مختلفی هست که داریم.
بی انصافی نکنم، مامانم هرچیزی که میگه یا از سر نگرانیشه یا دلسوزی مثلا همین چند وقت پیش قبل از اینکه امتحانات نهایی دانشگاه شروع بشه، من شبانه روز بیدار بودم چون باید کارهامو جلو جلو انجام میدادم تا وقتی امتحانام شروع شد بشینم فقط درس بخونم بعد بخاطر همین موضوع همش تو خونه با مامانم جنگ داشتم اون میگفت بخوااااب دختر، خسته نشدی از بس سرت تو گوشیه ؟؟؟؟ گردنت میشکنه آخر انقد خشک میشی پشت اون میز.
حالا از اون طرف بابام یک آدم که خیلی خیلی خنثی است. نه بهم گیر میداد نه تشویقم میکرد و همش به مامانم میگفت خانم این که بچه نیست اگه خوابش بیاد خودش میره میخوابه چیکارش داری بزار کارشو انجام بده.
حقیقتا به یه جایی رسیده بودم که نمیدونستم چی میخوام و باید چیکار کنم. بحث درس خوندن برام مهم بود و از طرفی همیشه دلم میخواست دختری باشم که از 18 سالگی دستش تو جیب خودشه و حساب خرج و زندگیش از باباش جداست.
بعضی وقتا که فکر میکنم نمیدونم داشتم کار درستی میکردم یا نه ... حقیقتا هر روز که میگذره پشیمون میشم چون یه بخش بزرگی از روزهای خوب که تکرار شدنش سخته همین دوران نوجوانی و دانشجویی باید باشه.
مثلا یادمه یه بار بچههای کلاسمون یکی از کلاسارو پیچوندن و رفتن سمت کردان که به اصطلاح خودشون جوج بزنند با نوشابه :) ولی من باهاشون هیچوقت اینجور جاها نمیرفتم چون تمام مدت همه زمانم صرف آموزش دیدن، کار کردن یا انجام دادن تکالیفم دانشگاهم میشد و وقتی برای استراحت و تفریح نداشتم.
البته اینم بگم که من اون زمان خیلی داشتم از کارام لذت میبردم اینجوری که بدنم انگاری هیچ نیازی به تفریح و استراحت نداشت و من تمام مدت داشتم کار میکردم چیزای جدید یاد میگرفتم و منتظر روزی بودم که به یه استقلال نسبی برسم ولی میدونید من به هر چیزی که خواستم رسیدم اما هیچوقت تو زندگیم احساس رضایت نمیکردم.
حقیقت اینکه انسان بسیار کمال طلبه و همیشه آرزو و اهداف بزرگتری داره بخاطر همین نمیشه یا شاید میشه اما من هنوز بهش نرسیدم.
چیزی که من تو این سالها فهمیدم این بود که انسان تو هر مرحله از زندگیش باید درست زندگی کنه، کار کردن خوبه اما به اندازه، درس خوندن خیلی بهتره و اگه بر کردم به زمان دانشجویی خودم سعی میکنم کنار درس خوندن، تفریح داشته باشم و بعدش زمان اضافهای که دارمم صرف دیدن آموزش و مهارتهای جدید کنم.
خلاصه که خواستم به یه مقدمه کوچیکی از زندگیم، اولین نوشتمو شروع کنم و تو نوشتههای بعدی بیشتر در مورد جاهایی که کار کردم و دارم کار میکنم، چالشهایی که تو کار داشتم و همه اینا بیشتر صحبت کنم. امیدوارم نوشتههامو دوست داشته باشید و براتون مفید باشه.
راستی یادم رفت بگم منه الهام، یک کارشناس سوشال مدیا هستم که اولین تجربهی حرفهای کاریم تو این زمینه با کار تو یه مجموعه به اسم "بازی سلام" شروع شد. یه کار خیلی پر چالش که تو 19 سالگیم شروع شد و همون اوایل کار بود که کرونا اومد و همه جا تعطیل شد.
کلی کسب و کار داشتن آنلاین میشدن و اونجا کسایی که از قبلتر شروع کرده بودن خیلی پیشرفت کردن و نسبت به سایر رقباشون موفقتر بودن و حتی شاید اونجا بود که شناخته شدن و مجموعه بازی سلامم تو اون زمان بود، یهو خیلی پیشرفت کرد و این شروع ماجرا بود ...