از همان روزی که بویش میآمد کرونا گرفته باشم؛چیزی نمیبوییدم!
بوکردن را دوست نداشتم!
هیچوقتِ هیچوقتش!
همیشه بوی،خودش میآمد
بویش میآمد؛که دارم خرابکاری میکنم!
بویش میآمد که خواهرم داشت آبگوشت را میسوزاند!
زخم معده پدرم،بوی عمل میداد و خون خواهرم،بوی کمبود آهن میداد!
حال اما؛فرق داشت!
از استراسبورگ با قطار به لیل میآمدم؛
منِ پانزده ساله!
در بلوغ بودم و بوی عرقمن را که نه بقیه را آزار میداد!
بویش میآمد که دیر کرده باشم!
دوییدم!
من و جوش و عرق هایی که حال؛چند برابر شده بودند!
اولین صندلی را نشستم!
+ولش کن مگر کسی برایش مهم است کجا بشیند؟
بوی صحبت با خودم،همان بوی کودکیام بود که خواهرزاده ام را میزدم و بعد به او میگفتم:
اگر بری به مامانی بگی دفعه بعدی محکم تر میزنمت!
بوی همان شیطنت بچگی!
ساعت ۵صبح بود و دلم هوای ایران را کرد!
همان نماز صبح و بوی گلابی که مادرم آنرا روی صورتم میریخت.
حال هیچکدام نبودند!
نه بوی گلاب بود و نه بوی چادرِخاکی مادرم که رویم میکشید!
_غصه اش را میخوری؟
+چهکنم؟
_بخواب!
+++
خوابیدم!
سرم روی صندلی بود و میلرزدیم!
شاید هم بندری میرقصیدم!
بوی دلتنگی میآمد؟
اینبار نه!
بوی سرماخوردگی بیشتر در دماغم میچربید و میچرخید!
دخترکی آمد و با فرانسوی غلیظِ استراسبورگی فهماندم که صندلی،اشتباهی مرا نشانده!
شاید هم صندلی اشتباهی نشانده!
_چکسی؟
+بو!
مگر تو کیستی؟
_بو!
+بو؟
_بو!
+بو!
نوشته محمد محسنزاده
گروه ایدهپروران!