انسانها با خاطرات زنده اند و آنها با انسان ها زنده میشوند.
یکی از جذابترین خاطرات دوران دبستانم به اواسط "آبان نود و چهار" بر میگردد زمانی که کلاس سوم بودم و صبح ساعت شش مثل هر روز با صدای مادرم که می گفت: سهیل، سهیل بلند شو که ساعت نُه شده... بیدار شدم.
مادرم همیشه پیاز داغش را زیاد می کرد تا سریع تر بیدار شوم.
بعد از زدنِ آبی در صورت نشستم پای سفرهی صبحانه و البته بهتر است بگوییم پای سفرهی نصیحت های پدر.
مثل هر روز، چایم را با چند قند شیرین کردم بعد نانوپنیر را در چای زدم، لذت بخش بود اما پای نصیحت دیگری را در صبحانه باز می کرد.
در همان حال پدرم میگفت که سهیل انقدر شیرین نکن چای را، خدای نکرده قند میگیریها!
من هم مثل همیشه، بیتوجه به حرفهای پدرم دوتا قند دیگر هم در چای انداختم.
صبحها باید میرفتم سر خیابان تا "مینی بوسی" که برای قرن هشتم بود مرا به مدرسه برساند.
گفتنی است مدرسه ی ما بزرگ بود و همچنین حیاط بزرگی داشت و ساختمانی تقریبا نو ساز...
وقتی از مینی بوس پیاده شدم سردرِ مدرسه توجهم را به خودش جلب کرد، شاید چون تازه عوضش کرده بودند. درخت های سرو بلند که با باد کج می شدند و زیتون هایی که هیچگاه زیتونی نداده بودند و کاج های سبز و سر به فلک کشیده.
نمای جذابی را برای مدرسه ام ساخته بودند وقتی خواستم وارد مدرسه شوم ناگهان دیدم ماهان هم از دور دارد می آید، ماهان کیف چرخ دار داشت همیشه یکی از آرزوهایم بود که کیف چرخ دار داشته باشم اما پدرم میگفت این کیف ها به کتف و کمرم آسیب می رساند.
:
امروز که امتحان املا نداشتیم؟!
نه اما خانم قرار بود آزمون علوم بگیره
_
زنگ صبحگاه را زدند و دویدیم سمتِ جایگاهی که باید در آن سرما میایستادیم.
آقای معصومی معلم پرورشیمان آمدند و میکروفون را در دست گرفتند و "صبح بخیر" گفتند و ماهم جواب دادیم:
"سلام"
:
همونجوری که میدونید امروز شروع تبلیغات برای "انتخابات شورا دانش آموزی" هست بنابراین هرکدوم از بچهها که میخواهند بیایند و تبلیغ کنند.
بعد با صدای کلفتتری گفتند "ازجلونظام"
و ما داد زدیم "الله"
به احترام قرآن خبردار را گفتند وفریاد زدیم:
"یا حسین"
سکوت همه جا را فرا گرفته بود تا مثل همیشه امیرعلی مظلومی بیاید و سورهی تکویر را با تقلید از عبدالباسط بخواند، قرآن که تمام شد ایلیا آمد جلو و شعری که معلوم بود دیشب با هزار زحمت حفظ کرده بود را خواند:
"این صبج شور انگیز مست، صبح طرب خیزی که هست، آئینه ی مهر خداست، یک جلوه از آئینه هاست"
سپس گفت:
با صلوات بر محمد و خاندان پاکش به سراغ دعای صبحگاهی میرویم.
مهدی جلو آمد، ترس تمام وجودش را گرفته بود البته کار خاصی نباید میکرد فقط باید دعایی که هر روز می خواندیم را دوباره می خواند:
خدایا از تو می خواهم "داداشی"به من عطا کن تا بتوانم از آن برای پیشرفت کشورم استفاده کنم
ناگهان همه شروع کردند به خندیدن من که نمی دانستم چی شده از آرمان پرسیدم و فهمیدم مهدی خان به جای "دانش" گفته "داداش" داداشی برای پیشرفت کشور...
بعد از چند ثانیه دوباره آمد پشت میکروفون ترسش بیشتر شده اما فکر کنم دیگر برایش اهمیتی نداشت...
خدایا کمکم کن تا بتوانم باعث افتخار خانواده ام باشم
و بعد هم مثل هر روز در نهایت شعری را می خواندیم که هیچ چیز از معنا و مفهومش نمی دانستیم که اگر می دانستیم...
سپس یکی یکی، کاندید ها جلو آمدند و تبلیغات خود را انجام دادند.
راستش الان که به آن روز فکر میکنم خنده ام میگیرد چون همه ی آن تبلیغات درست مثل تبلیغات ریاست جمهوری دروغ بود و اگر کسی راست میگفت دست مایهی تمسخر بقیه میشد.
رضا آمد جلو و میکروفون در دست گرفت و گفت که متاسفانه مدرسهی ما یک زمین چمن مصنوعی ندارد اگر من رای بیارم قول می دهم یک زمین چمن درست کنم.
همه شروع کردند به دست زدن، پویا آمد جلوی میکروفون و گفت دوستان، من قول میدهم رونالدو و مسی را به مدرسه بیارم.
عجب جادویی دارد این میکروفون!
هرکسی که دست میگیرد احساس میکند تمام مشکلات را میتواند حل کند.
راستی، من هم که یکی از کاندیدا ها بودم آرام جلو آمدم و میکروفون را گرفتم و گفتم:
من اگر رای بیاورم قول میدهم دستگیره های دستشویی که خراب شده اند را عوض کنم
این را گفتم و بچه ها شروع کردند به خندیدن.
سعی کردم قولی که به بچه ها میدهم کاری باشد که در توان مدرسه باشد.
بعد از من آقای معصومی جلو آمد و کمی درباره ی احترام به والدین صحبت کرد و پیام قرآنی "وبِالوالِدَینِ اِحساناً" خواند و کمی در این باب برایمان صحبت کرد بعد هم مثل هر روز یک شعر برایمان خواند:
"سروچمان من چرا میل چمن نمیکند، همدم گل نمی رود یاد چمن نمی کند"
قرار بود هرکسی این بیت را تا فردا حفظ کند جایزه ای از معاون پرورشی بگیرد. بعد از آن که بیت را تا آخر خواند احساس کرد فضا محیا است و ناگهان سعی کرد، آواز بخواند از حق نگذریم صدای خوبی هم داشت اما در آن لحظه، همان صدای خوب یاری اش نکرد و به وضوح _و البته به قول اساتید_ فالش خواند و صدایش خروسی شد اما نه بچه ها به رویش آوردند و نه معاونین دیگر.
بعد هم به آرامی در حالی که سعی می کرد سینه اش را صاف کند گفت که به کلاسها برویم.
یادم می آید که آن سال برای شورای دانش آموزی رای نیاوردم و بچه ها دروغ دست نیافتنی رونالدو و مسی را به حقیقت و راستی من ترجیح دادند و در آخر سال نه رونالدویی آمده بود و نه دستگیره ای درست شده بود. انگار اکثر اوقات قرار است این مردم دروغ های دست نیافتنی را به حقیقت ترجیح دهند؛ آری از آوردن رونالدو گرفته تا هزاران وعده ی بزرگ، در حد و اندازه ی تغییر اقتصاد کشور و غیره که شاید دروغ های قشنگی باشند اما راست نیستند.
حسین بیشه
گروه ایدهپروران