هرکجا که انها را میدیدم، سر از تنشان جدا میکردم. نعره هایشان گوشواره هایم را به رقص وا میداشتند.
در دست می فشردمشان، به گونه ای که مادرم مرا نفشرد.
از غصه هایم میگفتم
از قصه هایشان میگفتند
من از اتانازی میگفتم
می پرسیدند چه سود؟!
با خنده: خدا سوپرایز میشود!
قاصدک ها! جانان من!
ارزو هایم را به خدا برسانید.
شما را به باد میسپارم...
ارزو های بر باد رفته!
بروید دیگر!
میرفتند، میگریستم.
میگریستم، میرفتند
میدیدم جان از تنم میرود...
با اولین وزش باد رهسپار سفر میشدند
راهی دراز، هم سایه با رود خشک شده!
پ ن: اتانازی:مرگِ خود خواسته
نوشته ابوالفضل طزرجانی
گروه ایدهپروران!