به نام خدا
موضوع انشا
چند روزِ آخر سال تحصیلی
در آبادان این چند روز هوا خیلی گرم شده است
پدرم نمیگذارد کولر را روشنکنیم اما من و مادرم بعد از ظهر ها که او به سر کار میرود آنرا بدون اجازه روشن میکنیم
من به مادرم میگویم که این کارِ ما گناه است اما مادر میگوید ما خانواده ایم و خانواده میتواند بدون اجازه ی پدر هم دست به وسایل خانه بزند
امابه نظر من او اشتباه میگوید و پدرم پول برق را آخر ماه میدهد؛ نه خانواده!
زنداییم تازه به آبادان آمده است.
او هم همین را میگوید.
او میگوید دایی حسن، یک روز دهانه ی کولر را بسته اما زندایی زرنگی
کرده و بعد از رفتن دایی به مغازه دهانه کولر را باز کرده است.
زندایی ام مریض شده است
دیروز که به دکتر رفته بودیم فهمیدیم سنگ کلیه دارد.
مادرم به زنداییم میگوید مایعات بخورد اما او میگوید دکترش همچین حرفی نزده است.
زندایی حرف دکتر را خیلی قبول دارد.
امروز قرار است با مادرم و ملیکا و زندایی به داروخانه برویم
حالا چرا اینهمه آدم برای خرید دارو میرویم؟
قبول دارید که سایه بان ها خیلی خوب هستند؟
حال فکر کنید سایه بانتان آن هم در این آفتاب یک بستنی فروشیِ کنار متروپل باشد و مادرتان مجبور باشد برای خرید دارو های زندایی به داروخانه ینزدیک بستنی فروشی برود
من و ملیکا عاشق بستنی هستیم
ملیکا شکلاتی دوست دارد و من وانیلی
مامان و زندایی اما بستنی نمیخورند تا نکند قندشان بالا برود.
در کل گرما چیز خوبی نیست.
من سرما را بیشتر دوست دارم.
شما چطور؟
میترا دفترش را بست اما کاش دفترش را نمیبست
کاش میترا تا صبح انشا میخواند و درباره ی کولر حرف میزد!
کاش آنروز مادر به داروخانه نمیرفت و کاش بستنی فروشی بسته بود!
کاش زندایی مایعات میخورد و به حرف دکتر گوش نمیکرد
کاش زندایی سنگ کلیه نمیگرفت و کاش دکتر به او دارو تجویز نمیکرد
کاش سایه بان ها خوب نبودند
کاش آبادان؛آبادآف نبود
و کاش مرگ؛اجازه خوردن بستنی را به ملیکا و میترا میداد!!
به یاد دو تن از شهدای متروپل
ملیکا و میترا صالحیان پور!
شاید،شاید پزشک های نهچندان دورِ آینده!
به قلمِ محمد محسن زاده
گروه ایده پروران