بسمهتعالی
کرخی و خمودگی زیاد و کهنهای در تار و پود تن من رخنه کردهاست و برای نابودی آنها نیاز به حرکت کردن دارم. میبایست از چارچوبهایی که دور خودم کشیده ام بیرون بزنم و راه بروم.
برای همین است که دارم قدم میزنم. به هر بهانهای ، در هر فرصتی ، بیمقصد و پایانی! عصرها ، هوای خوبی دارد و وقتم آزاد است. پس بیرون میروم. تا حالا بی رفیق نماندهام حتی اگر هم بمانم باز میروم. باید که بروم وگرنه زمینگیر میمانم و من راه نرفتهی زیادی دارم که باید آنها را جبران کنم.
این روزها بیشتر، طرف شمالی روستا می روم. فرودگاهی و پایین دست پمپبنزین که زمین های مسطح و گسترده ای دارد، یکبار برای رفتن پیش نیما، رفتیم از ردیف های جنوبی درخت کنُار رد شدیم و پیش زمینهای کشاورزی آنها رفتیم ولی بعد آن ، همهاش رفتیم سمت پایین پمپ.
اما میخواهم مسیر را عوض کنم تا مسیر برایم تکراری نشود و دلزدگی نیاورد. امروز اگر خدا بخواهد میرویم و از زیر پل شش طاق بالای روستا رد میشویم و میرویم بالای جاده آسفالت. آنجا، فضای زیادی دارد. بعد شاید یک روز دیگر، برگردیم و برویم زمینهای کشاورزی پایین روستا . بودن در روستا، همین خوبی را هم دارد. حتی اگر یک روزی ، همه اینها هم تکراری شود، ماشین و موتور را برمیداریم و میرویم دورتر، ماشین را یک جای امن میگذاریم و میزنیم براه. باید راه رفت، اما نه برای ورزش. کفش نمیپوشم. همان اول با خودم عهد کردم که کفش نپوشم چون اصلا نمیخواهم ورزش کنم که برایش کفش بردارم و لباس بپوشم . من باید آهسته گام بردارم. با هر گام برداشتن ، نفس بکشم ، فکر کنم. به همهچیز، به هرچیزی لازم باشد. باید نگاه کنم ! به خودم ، به همه اطرافم، به همه دنیایی که خداوند در اطراف من گستراندهاست. من خیلی از آنها را با دقت ندیده ام. من اتفاقهای زیادی از زندگیام را گذری رد کردم و اصلا بیتوجه بودم. فکر کنم برای این سهلانگاری، تا همین جا کافی باشد.
اسفند ۹۹