ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

خواب و بیداری


باسمه تعالی


من آن سوی یک سیاره گمنام و سرد ، گیر افتاده‌ام. اینجا تاریک است و قرار نیست کسی سراغم بیاید ، پس حالا که از این قضیه خیالم راحت می شود، ملافه‌ای می‌اندازم رویم و پشتم را می‌کنم به کرانه‌ی هستی و آنگاه کابوس ها به سراغم می آیند.
در اینجا ، اولین اتفاق که برایم افتاد این بود که احساس گرسنگی نکردم، یعنی دیگر گرسنه نشدم ، حتی تشنه هم نشدم و این من را شگفت زده کرد. با این حساب قرار نبود با خیال راحت بخوابم.
بعد حوصله‌م سر رفت. وقتی چیزی نباشد که بخوری یا بنوشی ، خُب خیلی از وقت آدم خالی می‌شود. این مشکل را بگذار کنار اینکه همزبانی نیست تا با آن حرف بزنی. اول خواستم با خودم حرف بزنم ، دیدم این کارِ دیوانه‌ها است و هم اینکه من همه‌ی حرف‌هایم برای خودم تکراری است. چه کسی هست که دلش بخواهد حرف تکراری بشنود.
خواستم به خودم تکانی بدهم و ملافه را از رویم بکشم کنار که دیدم حال و حوصله‌ای نیست ، تازه خیلی هم خسته بودم ، انگار هفتاد سال نخوابیدن ، خسته‌م کرده است.
اما خوب که فکر کردم ، متوجه شدم شاید هفتاد سال خواب بوده‌ام و حالا تازه بیدار شده‌ام و این کرخی بعد از بیداری‌ست وگرنه این بیداری بی وقفه ، این بیداری سراسر بیداری ، برای چیست؟ آن وقت بود که متوجه شدم که ای دل غافل ، مرده‌ام و روحم هم خبر دار نشده است.


خواببیداریسالمرگ
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید