در چالش کتابخوانی طاقچه 1401 برای شهریورماه من کتاب پاستیلهای بنفش نوشتهی کاترین اپگلیت را که توسط آناهیتا حضرتی کیاوندانی ترجمه شده و انتشارات پرتقال آن را منتشر کرده است، انتخاب کردم. کتابی که هم کودکها و نوجوانها و هم بزرگترها آن را دوست دارند. قبل از هر چیز بگویم که اگر این کتاب را نخواندید یادداشت من میتواند داستان کتاب را برای شما لو دهد.
کتاب پاستیلهای بنفش درباره کودک 10 سالهای آمریکایی به نام جکسون و خانواده او به همراه خرگوش کوچولوی آنها و البته یک گربه خیالی خیلی بزرگ به نام کِرِنشا است. کتاب از زبان جکسون روایت میشود و دارای طنز تلخی است. تلخ از این نظر که خانواده جکسون خانواده نسبتا فقیری هستند که پدر خانواده به دلیل ابتلا به بیماری ام اس تقریبا از کار افتاده است و نمیتواند خانواده خود را تامین کند، در این حد که آنها گاهی از گرسنگی رنج برده و به دلیل نداشتن توان پرداخت اجاره خانه، مجبورند مدتی بیخانمان شده و در مینی ون زندگی کنند. موضوع اصلی کتاب اما درباره دوستی جکسون با گربه خیالی بزرگی به نام کِرِنشا است که نام او را هم جکسون برایش انتخاب کرده و اتفاقات جالب و بامزهای بین آنها در طول داستان میافتد. داستان تنها 165 صفحه است و به دلیل حجم کم و روایت خوب و ترجمه دقیق در مدت کوتاهی قادر به خواندن و تمام کردن آن خواهید بود.
جکسون شخصیت جالبی دارد با اینکه 10 سال بیشتر سن ندارد اما بسیار بیشتر از سن خودش میفهمد و عاشق حقیقت است. دوست دارد در آینده دانشمند شود و جانورشناس. به همین دلیل است که تقریبا تا اواسط داستان زیر بار اینکه با موجود خیالی دوست است، نمیرود. یک دوست صمیمی دارد به نام ماریسول که تا مدتها دلشان میخواست باستان شناس شوند و دنبال فسیل دایناسورها میگشتند. آنها اطلاعات حقیقی و علمی بسیاری در مورد حیوانات میدانند.
جکسون کِرِنشا را در ساحل دید که در آنجا مشغول موجسواری بود. چند ساعت بعد او را دوباره در خانه خودشان دید که آنجا مشغول برشتوکبازی با خواهر کوچکش رابین بود. آنها این بازی را زمانی انجام میدهند که غذایی در خانه برای خوردن ندارند و گرسنه هستند. بازی به این صورت است که آنها سبد یا کلاهی دورتر از خود میگذارند و تلاش میکنند تا برشتوکها را داخل آن بیندازند و هر کسی برنده شد، موفق میشود تا تمام برشتوکها در انتها بخورند. جکسون بالاخره موفق شد تا برشتوکها را در کلاه پدرش بیاندازد اما وقتی رفت تا آنها را بردارد چند عدد پاستیل بنفش در کلاه دید. با تعجب پرسید «اینا دیگه از کجا اومدن» رابین کلاه را از او گرفت و گفت: «اینا جادویین!» بعد شروع کرد به نصف کردن پاستیلها: «یکی مال من، یکی مال تو، دوتا مال من ...» اما جکسون همچنان متعجب بود که این پاستیلها از کجا اومدن و حتی از مادرش هم پرسید اما هیچکس مطمئن نبود که این پاستیلهای بنفش از کجا آمدهاند.
جکسون برای اولین بار کِرِنشا را سه سال پیش دیده بود درست بعد از اینکه کلاس اول را تمام کرده بود. کِرِنشا آن موقع سوار اسکیت بورد بود و یک کلاه نارنجی مشکی طرح بیسبال روی سرش گذاشته بود. آنجا بود که باهم دوست شدند و کِرِنشا از او پرسید: «پاستیل بنفش داری؟ » خوش شانس بود که آن موقع دو پاستیل بنفش جکسون در جیب خود داشت و به او تعارف کرد. وقتی جکسون اسم او را پرسید او گفت که دوست داری اسمم چی باشد که آنجا بود که جکسون اسم کِرِنشا را برای گربه خیالی بزرگ خود انتخاب کرد.
پدر و مادر جکسون نوازنده گیتار بودند و به قول مامان جکسون «نوازندههای گرسنه». او میگوید که: اسم من را جَکسون گذاشتند، چون گیتار بابام را کارخانهی جکسون ساخته بود و اسم کارخانهی گیتار مامانم را هم روی خواهرم گذاشتند. پدر و مادرم بعد از اینکه من به دنیا اومدم دست از ساز زدن برداشتند و شدند آدمهای معمولی.
از متن کتاب:
چند ساعت بعد از ماجرای مرموز پیدا شدن پاستیلهای بنفش، درست وسط برشتوک بازیِ ما، مامان یک کیسه به هر کداممان داد. گفت برای یادگاریهایمان است. قرار بود یکشنبه خیلی از وسایلمان را توی حیاط بفروشیم، غیر از چیزهای مهم مثل کفشها، تشکها و چندتا بشقاب. مامان و بابام امیدوار بودند بتوانند با فروش آنها، پول کافی برای پرداخت اجاره خانه و قبض آب به دست بیاورند.
رابین معنی یادگاری را نمیدانست. مامان گفت به چیزی که برایت باارزش است، میگویند یادگاری. بعد گفت تا زمانی که همدیگر را داریم، یادگاری به چیزهایی میگویند که زیاد اهمیتی ندارند.
ازش پرسیدم که یادگاریهای خودش و بابا چی هستند. مامان گفت گیتاریشان از همه مهمترند و بعد کتابها؛ چون کلا چیزهای مهمی هستند.
وقتی جکسون کوچکتر بود پدرش به بیماری اِم اِس مبتلا شد که مجبور شد که کارش که بنایی بود را کنار بگذارد و به کار تاسیسات روی بیاورد. اما بخاطر حال بدش مجبور میشد تا قرارهایش را بهم بزند. هر از چند گاهی به شاگردان خصوصی خود گیتار آموزش میداد. اما با این کارها خرج زندگی را نمیتوانستند تامین کنند. وقتی نتوانستند پول کرایه خانه و قبض آب و برق را بپردازند باید از این خانه نقل مکان میکردند. بین پدر و مادر جکسون بحث پیش آمد که حالا کجا میتوانند زندگی کنند. مادر جکسون پیشنهاد داد که برویم خانه پدر و مادر پدر جکسون زندگی کنیم. اما تام (پدر جکسون) زیر بار نمیرفت و این را برای خود بد میدانست.
به نظرم بیخانمان شدن یکشبه اتفاق نمیافتد. مامانم یکبار بهم گفت که مشکلات مالی، یواش یواش گریبان آدم را میگیرند. گفت مثل سرماخوردن میماند؛ اول فقط گلویت کمی میخارَد، بعد سرت درد میگیرد و شاید هم سُرفه کنی. بعدش یکدفعه میبینی دوروبر تختت پُر شده از دستمال کاغذی و ریه هایت انگار دارند بالا میآیند.
برای مدتی آنها در مینیون زندگی میکردند. آنها در این مدت زندگی سختی داشتند و به کتابخانهها و مکانهای عمومی برای دستشویی رفتن و استراحت پناه میبردند. تازه در این مدت بدشانسی هم آوردند و کیف مادر جکسون را دزد زد. پدر جکسون در این مدت فکری به سرش زد که برای پول درآوردن در جاهای شلوغ گیتار بزند که درآمد بخور نمیری از این راه عایدشان شد.
من خانوادهام را دوست دارم، اما همیشه از دست خانوادهام خسته میشوم. از گرسنگی خسته بودم. از خوابیدن توی جعبه خسته بودم. دلم برای تختم تنگ شده بود. دلم برای کتابها و لِگوهایم تنگ شده بود؛ حتی برای وانم تنگ شده بود. ابنها همهی واقعیت بود.
در این مدت هر از چندگاهی کِرِشنا را میدید.
چهارده هفته توی مینیوَن زندگی کردیم. بعضی روزها با ماشین از جایی به جای دیگر میرفتیم. فکر کنم خلاص شدن از بیخانمانی هم یکدفعه اتفاق نمیافتد. ما خوش شانس بودیم، چون بعضیها سالها در ماشینهایشان زندگی میکنند. بعد از یک ماه، بابا در فروشگاه ابزار فروشی کار پاره وقت گرفت و مامان هم در رستوران شیفتهای بیشتری قبول کرد. در کنار آن بابا به کار خوانندگی کنار خیابان ادامه داد.
توی مقالهای که خوانده بودم، نوشته شده بود که دوستهای خیالی معمولا در زمان استرس ظاهر میشوند و با بالا رفتن سن، معمولا بچهها دنیای خیالی خود را فراموش میکنند. اما کِرِنشا چیز دیگری به من گفت.او گفت: «دوستای خیالی هیچوقت تَرکِت نمیکنن. فقط آمده و منتظر میمونن تا وقتی که به اونها نیاز داشته باشی.» گفتم شاید خیلی معطل شود، اما او جواب داد که ناراحت نمیشود و وظیفهاش این است.
او بعدا فهمید که خیلی از افراد حتی ماریسول و پدرش هم دوست خیالی داشتند. شما چی در بچگی دوست خیالی داشتید؟ اگر داشتید یا چیزی در این مورد شنیدید پیشنهاد میکنم حتما این کتاب را بخوانید.
نسخه الکترونیکی پاستیلهای بنفش را میتوانید از طاقچه از لینک زیر دریافت کنید :