ابراهیم تبار
ابراهیم تبار
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

چرا فوتبال برای ما این‌قدر مهم است؟

یان راش افسانه‌ای
یان راش افسانه‌ای


تقدیم به خاطره‌ی مشترک من و میثم صباغ

آن روزهای نکبتی دهه‌ی شصت که به لطف برادران یقه چرک پیراهن چروک و جنگ، ارتباطمان با دنیا کمتر از یک سوراخ سوزن بود؛ شنیدن اسم‌ فوتبالیست‌ها و ورزشکاران دیگر راه تنفسی بود برای ما. انگار راهی بود برای پذیرفن و پذیرفته شدن در آن سوی سوراخ دیوار جمهوری اسلامی. این بود که برای ما شمایل قهرمانان آن دوره فقط صرفاً یک قهرمان ورزشی نبود. راهی بود برای نفس کشیدن. برای پیدا کردن دنیایی که فراتر از صف نان و نفت و کپسول گاز بود و فقر منتشری که به جای فخر به ملت قالب می‌شد. این‌جوری بود که ما حصیبی و منصوری و خجسته را بهتر از اعضای خانواده‌مان می‌شناختیم که در حالت کلی باید برای کارمندان شبکه‌ی یک تلویزیون آشنا می‌بودند. این سوراخ سوزن ما را می‌کشاند به آنجا که می‌شدیم یکی از کسانی که با اشتیاق و حرارت سرگی بوبکای پرش با نیزه را دنبال می‌کند. پرش با نیزه‌ای که حالا که به آن فکر می‌کنم شاید در دنیا به قدر هزار نفر هم دنبال کننده نداشت. همین قصه برای جنگِ بزرگ یان اووه والدنر و وانگ تائو و گاتی‌ین پینگ‌پنگ در جریان بود و ما فکر می‌کردیم لابد این‌ها در همه‌ی دنیا همین‌قدر مهمند که برای ما. اما راستش فکر می‌کنم در هیچ‌جای دنیا این‌ها این‌قدر مهم نبودند که برای ما. کارپف و کاسپاروف و آیرتون سنا و مایکل جردن و حکیم عبدالجبار هم با کمی اغماض به همین ترتیب. آیرتون سنایی که تمام درک ما از رشته‌ی ورزشی‌اش آن چنددقیقه‌ای بود که پخش محترم شبکه یک یا دو به صلاح می‌دید که از مسابقات جذاب اتومبیلرانی برای ما تصاویر منتخبی پخش کند و آن تصویر دو صفحه‌ای وسط دنیای ورزش. آن وسط اما فوتبال سالار ورزش‌ها بود.

فوتبال برای ما مهم بود چون راهی بود برای خیال‌پردازی. راهی بود برای نقب زدن به دنیای آدم‌های واقعی که رنگ‌های دیگر غیر از سیاه و سفید و خاکستری در دنیایشان حاکم بود. هفت هشت دقیقه‌ای در هفته سهممان از فوتبال دنیا بود که به میل و اختیار بهرام شفیع [و لابد ناظر پخش] در ورزش و مردم پخش می‌شد و آن هم اگر خوش‌شانس بودی دو سه دقیقه‌اش می‌رسید به تیم محبوبت و بقیه‌ی هشتادوهفت-هشت دقیقه را مجبور بودی از روی نوشته‌های دنیای ورزش و کیهان ورزشی تخیل کنی. بازیکن‌هایی که جوراب را تا نصفه بالا می‌کشیدند، یا همیشه مچ‌بند و زانوبند داشتند یا پیراهنشان را فرم خاصی روی شورت ورزشی می‌انداختند برای ما محبوب‌تر بودند چون پیدا کردنشان در آن تصویر کوچک چهارده اینچی سیاه‌و سفید راحت‌تر بود. هر کدام از ما برای هوادار تیمی شدن دلیلی داشتیم. یکی عاشق پیراهن مشکی اسکاتلند می‌شد. یکی طرفدار پیراهن قرمز و سفید مورب موناکو و دیگری عاشق نوشته‌ی عمودی روی پیراهن آژاکس. خیلی از ما هم به پیروی بابا و برادر بزرگمان شدیم طرفدار لیورپول که در نوک حمله‌اش یان راشی داشت که با آن شمایل بلندبالای ساده و سبیل، خودی‌تر از ستاره‌های قشنگ ومو بلوند و چشم آبی تیم‌های دیگه بود.

فوتبال برای ما جنگ زده‌های مصیبت‌دیده‌ی دهه شصتی فرارتر از فقط فوتبال بود. راهی بود برای زنده ماندن. برای نفس کشیدن وبرای این‌که باور کنیم دنیایی وجود دارد که از قاب سیاه و سفید تلویزیون 14 اینچ توشیبای ما بزرگ‌تر و رنگی‌تر است.



فوتباللیورپولقهرماندهه60
می‌بینم، می‌خوانم، گوش می‌کنم و می‌نویسم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید