پرسیدم ولی کسی اولین بار را نمی دانست اصلا یادشان نمی آمد کِی و چطور دیده اند.پس من چرا به خاطر دارم؟
حتما او را قبل تر دیده بودم،همان وقت که هنوز کلمات در دهانم شکل نگرفته بود اما نه اینقدر واضح و ملموس که بودنش را سوال کنم.
این اولین تجربهی من برای دیدنش بود و او را نمی دانم که چندمین حضورش محسوب می شد.کاش زبانم را میفهمید و می شد از خودش پرسید، احتمالا جوابش شوکه کننده بود. اما من چرا این اولینبار اینقدر واضح به خاطر دارم؟؟ مشکل از چیست از زیبایی محصور کننده اش یا خامی من که با شگفتی دیدمش.
انگار همین چند دقیقه پیش بود قبل ۳ سالگیم. از خواب که بیدار شدم هوای بیرون پنجره مثل همیشه نبود سفید تر و روشن ترشده بود.مامان جایی بود که از دیدم خارج بود. وقتی در ورودی روبروی حیاط را باز کردم پای لخت و عور کودکانهام یخ کرد انگشتان پاهایم برای برای گرم شدنشان حرکت می کردند. می توانستم سردی را روی قفسه سینه و روی گردنم حس کنم اما آنچه می دیدم چنان به شگفتیام برده بود که یخ زدن پاها یادم رفت. هنوز حضورش را روی صورتم واضح به یاد دارم.سرد اما دلچسب،همهی پرتو های خورشید روی محیط منعکس بود
چه بلایی سر حیاط خانه آمده بود؟ این همه پنبه را چرا در حیاط ما ریخته اند؟ روی دیوار،روی درخت حیاط حتی روی تابم! چرا باغچه را قایم کرده اند؟اصلا باغچه کجا رفت؟!
یخ کرده تند به اتاق برگشتم برای اعتراض به نبودن باغچه و تمام شگفتی هایی که دیدم بلند فریاد زدم:مامان مامان مامان
مامان سراسیمه سراغم امد چیه؟چیه؟
-همه جا رو پنبه گذاشتن حتی رو تابم باغچه رو قایم کردن چرا؟
و مامان چقدر قشنگ خندید و گفت: این برفه عزیزم
-برف خوبه؟
+آره خیلیم خوبه
-هوم، دوسش دارم خیلی خوشگله