رفیق اینجا خزان چند وقتی است قدم به کوچه باغمان گذاشته است.خندهدار است باد ذهنم را به بازی گرفته است و آفتاب کمرنگ پاییز مرا دست انداخته است.پر خاطره شدم. تو کجای پاییزی که یادت در دلم تمام خاطرههای حیاط مدرسه را زنده کرده است. دلم تنگ شد برای تمام نمیدانم هایمان.
نمی دانم چرا باغ مرا یاد نگاه غمگین تو انداخته است بعد بازخواست معلم. با این حال گوشه چشمانت شیطنت داشت و ریز ریز می خندید. باغ هنوز در هر نفسش تمنای امدن بهار را فراموش نکرده است. درست بعد اخراجت از کلاس که امید برگشتن داشتی،هجوم دسته های کلاغ و کوچ پرنده ها دل باغ را بدرد اورده.مثل دل من بعد رفتنت.....
با اینهمه برگ ریزان من نگاه باغ را پر انید شکوفه زدن میبینم.
باور داری؟....
بی شک این باغ روزی شکوفه خواهد زد.