حالش مساعد نبود،بدنش درد میکرد و داشت از رمق میافتاد اما هنوز زنده بود و نگاهش روبه آسمون آبی. گرمای خورشید رو با تموم وجود حس میکرد.شاید اگه بهش وقت میدادن باز زنده میموند ولی نخواستن. وقتی داشتن برای پاهاش نقشه میکشیدن هنوز میتونست رطوبت خاک رو زیر پاهاش احساس کنه،زمزمه باد رو می شنید که بهش دلداری میداد.دل بریدن از تمام داشته ها و نداشته ها چقد سخته.....
صدای حرفها گوشش رو پر کرده بود تنها این جمله تو خاطرش موند:«بندازش» و افتاد
آخرین باری بود که با تمام وجودش آسمون رو نگاه می کرد آفتاب رو تنش پهن بود و باد دیگه حرفی برای گفتن نداشت،روح جنگل ازش خداحافظی میکرد دلش برای خودش سوخت
برای تمام تکه هایش دلواپس بود،چقدر باعجله به جایی که نمیدانست رفتند.توی آخرین لحظه ها گفت:سفر به سلامت من!
اما یک تکه جا موند.ابر و باد و ماه و خورشید در رفت و امد بودند.کم کم خودشو داستانش داشت فراموش می شد اما توی یه عصر ابرس مردی با کوله پشت تیکه به جا مونده رو پیدا کرد.
این میتونست مناسب ترین چیز برای خلق ایدهش باشه.با عشق برش داشت.دستی بهش کشید تو کارگاه انقدر باهاش حرف زد و نوازشش کرد تا شد یه خونه، یه لونه.