ه‍متا
ه‍متا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

منو یاد تورو فراموش

گوش کردن به موج های رادیو دیگه خوشحالش نمیکرد دیدن برنامه های تلویزیون دیگه براش جذاب نبود کنار پنجره رفت و گوشه پرده را کنار زد باد داشت سر ظهری با برگ های دور حیاط بازی میکرد.این همه انزوا بی طاقتش کرده بود خودشو به صندلی همیشگیش رسوند سراغ گوشیش رفت،قدیمی و شکسته.با انگشت خستش دنبال همون عکس بی کیفیت می گشت که این روزا تنها دلخوشیش بود بعد ۲۳سال دوری به هزاران دلیل درست و غلط،اختلاف و قهر.فرصتی پیش اومده بود که نوه‌شو پیدا کنه.هنوزم اونو از نزدیک ندیده بود فقط یه عکس بعد کلی دست به دست چرخیدن تو این گوشی و اون گوشی به گوشیش رسیده بود و از سر دلتنگی هرروز نگاش میکرد. پسرش قول یه گوشی خوب تو اولین فرصت بهش داده بود ولی خودش میدونست که این اولین فرصت به این زودیا نیست. عکس رو پیدا میکنه و محو تماشاش میشه«کاش میتونستی روبه‌روم بشینی و باهام حرف بزنی» این جمله حسابی دلتنگ ترش میکنه. تصمیم میگیره برای اینکه صداشو بشنوه بهش زنگ بزنه شماره می‌گیره و بعد چندتا بوق و اونور خط صدایی اومد که خش خش نزاشت خوب متوجه حرفاش بشه. فقط چندتا کلمه حرف زده بود که گوشی کامل خاموش میشه. حال‌گیر بدی بود.چقدر نیاز داشت باهاش حرف بزنه.حس دلتنگی مضخرف اونو کنار پنجره کشوند.سختش میومد وای دلش اروم نمیشد بافتنی بلندشو پوشید روسری رو روی سرش مرتب کرد و موهای سفید حنا شده پیشانی اش را سر و سامان داد باید میرفت سراغ همسایه و رفت،زنگ آیفون رو زد

-سلام خوبی؟علی هست؟ می خواستم یه سر بیاد خونه ما گوشیم رو یه نگاه بندازه و درستش کنه.

- رفته بیرون دیر میاد خب گوشی رو بزنین تو شارژ

-زدم روشن نمیشه

پکر و دلخور سرش رو برمیگردونه سمت خونه اما وقت برگشتن زن سبزی فروش به ذهنش رسید. همون که گاهی براش سبزی می اورد که زحمت رفتن رو براش کم کنه. بی رمق خودشو می کشید تا سر کوچه راهی نبود اما براش زحمت داشت اونم با اون زانو دردش.وقتی رسید خسته شده بود لپای گل انداختش، نفس نفس زدناش و مهم تر از همه چشمای منتظرش که داد میزد میخواد یه‌چیز مهم بگه:

-سلام دخترم

+سلام بله؟

گوشیشو روبه‌روی زن نگه داشت ادامه داد : داشتم برای نوه‌م زنگ میزدم که گوشیم خاموش شد روشنم نمیشه بعد دستش رو کرد داخل جیب بافتنیش و یه تکه کاغذ که همیشه انجا بود رو نشونش داد و اضافه کرد: اینم شمارش

زن سبزی فروش فقط نگاهش میکرد و به اوج تنهاییش اونم تو این سن فکر میکرد.

+ باشه فقط اجازه بدید یکم کار دارم سرم که خلوت شد خودم میام خونتون و براتون شماره میگیرم

-باشه،یادت میمونه؟

ناراحت به خونه رسوند پیش خودش می گفت اصلا اگه خودم یه گوشی درست و حسابی داشتم دیگه چه دلیلی داشت به هر کسی رو بندازم.

سرشو با بساط سماور و چایی گرم کرد و گلای شمعدونی‌شو آب داد و آخرش گوشی.با پژمرده‌گی شارژر و گوشی نگاه میکرد و مناظر روشن شدن گوشی بود.هوا حسابی تاریک شده بود پیش خودش گفت: یادش رفت دیگه نمیاد. گوشیم که قصد روشن شدن نداشت.سراغ پنجره رفت و زل زد به تاریکی حیاط. صدای زنگ در خونه‌ش رو تکون داد. در رو با ایفون باز کرد زن سبزی فروش بود که گوشی به دست پیش پیرزن رفت. وقتی زن رو تو پذیرایی کوچیکش دید لبخند زد.

-ببخشید دیرشد برای جبران این چشم انتظاری با نوه‌تون تماس تصویری براتون میگیرم....

بدون شرح
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید