در این شب تفتیدهی تابستان که سینم دریغ می ورزدُ آسمان در هجای شب گیر افتاده است
من و تو خسته از دویدن،دست در گردن رویاهایمان به بزرگی سقف خانهمان می اندیشیم و به اشارهی خواب چشم هایمان را می بندیم.
مرد خسته و تنها کولهبار به دوش روی نیمکت آهنی و خشک پارک به آسمان چشم می دوزدن و با رویای داشتن یک سقف،خواب او را می رباید