زاغک با پرهای سیاه و براقش به همراه قبض برق در دهان به درختی بلند در حیاط خانهاش نشست. آفتاب به سختی از لای برگهای درخت عبور میکرد و به زاغ که روی شاخه نشسته بود، نوری ملایم میتابید. قبضی که در دهان داشت، حالا برای زاغ مهمترین چیزی بود که باید به موقع پرداخت میکرد. زاغ تصمیم گرفته بود که امروز این کار را انجام دهد.
قبض برق یکی از آن کارهای همیشگی بود که همیشه باید به موقع پرداخت میشد. در گذشته، زاغ هیچوقت از این کارها فراموش نمیکرد، اما امروز احساس عجیب و ناآرامی داشت. نمیدانست چرا، اما قبض برق دقیقاً در میان کتابهایش مخفی شده بود. وقتی از خواب بیدار شد، در اولین فرصت قبض را پیدا کرد و به خاطر فراموشیهای روزانهاش، تصمیم گرفت از روی درخت آن را پرداخت کند.
زاغ از ارتفاع بالای درخت، در نظر داشت که به راحتی و بدون دردسر، همه کارهایش را انجام دهد. اما خبری از آن نبود که روزی به این راحتی پیش برود.
در این حین، روباه با قدمهایی سبک و شجاع از راه رسید. روباه، که همیشه در جستجوی فرصتهای خوب برای فریب دیگران بود، به زاغ نگاه کرد و از دور متوجه قبض در دهانش شد. چشمهای روباه درخشان شد و شروع به فکر کردن کرد که چطور میتواند این موقعیت را به نفع خود تمام کند.
روباه نزدیکتر آمد و با صدای ملایم و فریبنده گفت:
"ای زاغ زیبا، تو که همیشه از دیگران بهتر و زیباتری، امروز چطور شده که چنین قبضی را در دهانت داری؟"
زاغ که همیشه از تعریف و تمجید خوشحال میشد، شروع به رقصیدن و صاف ایستادن روی شاخه درخت کرد. این موقعیت دقیقا همان چیزی بود که روباه میخواست. روباه با ترفندی ماهرانه ادامه داد:
"چقدر زیبا پرهای سیاهت به چشم میآید، و چه دُم زیبایی داری! مطمئنم که تو بهترین صدای خواندن را داری. چرا صدایت را به ما نشان نمیدهی؟"
زاغ که خوشحال و مغرور شده بود، شروع به تفکر کرد. فکر میکرد که اگر آواز بخواند، دیگر هیچکس نمیتواند از او بهتر باشد. برای همین، قبض برق را در دهانش گذاشت و در حالی که نفس عمیقی میکشید، آماده شد که آوازش را سر دهد.
روباه که این لحظه را منتظر بود، دقیقاً میدانست چه کار کند. وقتی زاغ دهانش را باز کرد تا آواز بخواند، روباه بدون هیچ تردیدی و به سرعت قبض را از دهان زاغ بیرون کشید.
زاغ که هنوز در حال آواز خواندن بود، متوجه نشد که قبض برق از دهانش خارج شده و در دستان روباه قرار گرفته است. روباه با خوشحالی و بدون هیچ گونه پشیمانی، قبض را در دست گرفت و به سرعت از محل دور شد. زاغ که حالا متوجه فریب روباه شده بود، فریاد زد:
"روباه! تو که قول داده بودی صدایم را بشنوی، چرا قبض را از من دزدیدی؟"
اما روباه در حالی که به سرعت از درخت دور میشد، فقط با یک نگاه به زاغ گفت:
"خوب بخوان، شاید صدای تو آنقدر خوب باشد که دوباره قبض را به دست بیاری."
زاغ از عصبانیت و ناراحتی شروع به گریه کرد. او احساس میکرد که نه تنها قبضش را از دست داده، بلکه فریب خورده است. او در همان شاخه درخت نشست و به حال خود گریست، در حالی که نمیدانست چگونه میتواند قبض را دوباره بدست آورد.
روزها گذشت و زاغ همچنان در تلاش برای پیدا کردن راهی برای پرداخت قبض برقش بود. اما هر روز که میگذشت، او بیشتر از گذشته دچار مشکلات میشد. هیچکدام از راههای قدیمی جواب نمیدادند و از طرفی، رفتن به اداره و پرداخت قبض، وقت زیادی میبرد.
یک روز وقتی زاغ در جنگل قدم میزد، با یک پرنده دیگر به نام "پیمان" آشنا شد. پیمان که از گذشتههای دور در این جنگل زندگی میکرد، در زمینه امور مالی و پرداخت قبضها تخصص داشت. وقتی زاغ داستان خود را برای پیمان تعریف کرد، پیمان با لبخندی مهربان گفت:
"چرا نگران هستی؟ الان دیگر نیازی به رفتن به اداره و از این دست کارها نیست. سیستم پرداخت مستقیم پیمان به راحتی به تو کمک میکند که بدون هیچ دردسری قبضهای خود را پرداخت کنی."
زاغ که به شدت از این خبر خوشحال شد، تصمیم گرفت سیستم پرداخت مستقیم پیمان را امتحان کند. پیمان با آرامش تمام توضیح داد که چگونه با استفاده از این سیستم میتوان قبضها را تنها با چند کلیک پرداخت کرد.
بعد از آشنایی با پیمان و استفاده از سیستم پرداخت مستقیم، زاغ دیگر هیچ دغدغهای بابت پرداخت قبضها نداشت. او به راحتی و بدون هیچ فشاری، قبض برق خود را پرداخت کرد و از اینکه دیگر نیازی به فریب خوردن از روباه یا دیگر حیوانات نداشت، بسیار خوشحال بود.
از آن پس، زاغ با استفاده از سیستم پرداخت مستقیم پیمان، زندگی راحتتر و بیدغدغهتری داشت. دیگر نه نیاز به رفتن به اداره برق بود و نه نگرانی بابت فراموشی قبضها. او حالا میتوانست هر لحظه که بخواهد، قبضهای خود را پرداخت کند و از دنیای دیجیتال و آسان استفاده کند.