(این یک نوشتهی خودمونی هست. دربارهی وبلاگنویسی و پستهایی هست که این روزها دارم میذارم. ولی چندان با ارزش نیست. با نخوندنش چیزی رو از دست نمیدید، و با خوندنش ممکنه وقتتون تلف بشه.)
:)) خندهام میگیره!
یادتونه یه وقتایی توی پستها میگفتم که «همین الان یک نوشته رو شروع کردم و دیدم که داره طولانی و طولانیتر میشه و چون وقت زیادی میگرفت بیخیالش شدم و نوشتهی جدید رو شروع کردم.»؟
هر روز که از این نوشتنهام میگذره این مشکل جدیتر میشه.
هر روز حرفهای بیشتری برای زدن پیدا میکنم،
وقتی که توی وبلاگ شروع به نوشتن میکنم خیلی سریع نوشتهام پر و بال میگیره،
بدون اختیار من به شاخ و برگش اضافه میشه،
مدام نکتههایی به ذهنم میرسه برای کاملتر کردن نوشته،
تعداد کلمهها بیشتر میشن و ساعتهای بیشتری پای مطلب میشینم.
و موقع نوشتن هر مطلب هم چندتا ایده برای پستهای آینده به ذهنم میرسه که تیترشون رو مینویسم برای خودم.
مثلا پستی که دیشب نوشتم با این که تقریبا نوشتنش خیلی روون و راحت صورت میگرفت حدود ۳ ساعتی ازم وقت گرفت.
همونطور که روزهای اول گفتم توی برنامهام نبود که اینقدر برای هر نوشته وقت بذارم،
توی ذهنم این بود که یک سری از نوشتههام کوتاه باشن،
ولی کوتاهنویسی توی وبلاگ برام خیلی سخت شده.
توی پلتفرمهای دیگه به راحتی میتونم ۲۰ کلمه، ۵۰ کلمه، ۲۰۰ یا ۵۰۰ کلمه بنویسم،
میتونم توی همین تعداد کلمات یک فراز و فرود معنیدار به وجود بیارم.
ولی اینجا نمیشه.
اصلا دلم نمیاد کمتر از ۱۰۰۰ کلمه بنویسم.
نوشتن توی وبلاگ مثل اینه که با صمیمیترین و همفکرترین و دوستداشتنیترین دوستت داری صحبت میکنی،
مثلا «محمدرضا دوربین» برای من،
من وقتی محمدرضا رو میبینم اگه مانعی وجود نداشته باشه از صبح تا شب باهاش راه میرم و حرف میزنم،
و تازه بعدش از شب تا صبح میشینم باهاش و حرف میزنم.
من موقع حرف زدن با محمدرضا خیلی راحتم و اصلا نمیتونم کوتاه صحبت کنم،
وقتی هم که تلفنی بعد از مدتها صحبت میکنیم معمولا چند بار شارژم تموم میشه و آخرش دیگه دستامون از نگه داشتن گوشیهای تلفن خسته میشه که قطع میکنیم.
مثلا همین نوشته رو در نظر بگیرین،
قبلش داشتم یک پست دیگه مینوشتم که دیدم داره طولانی میشه،
و موقعی که این نوشته رو شروع کردم توی ذهنم این بود که خیلی سریع به این مشکل اشاره میکنم و تموم!
ولی الان به حدود ۴۰۰ کلمه رسیدهام و تازه ذهنم گرم شده.
تازه علتهای این موضوع داره به ذهنم میرسه:
این «و ...» رو برای این گذاشتم چون هرچقدر که فکر میکنم چیزهای بیشتری به ذهنم میرسه،
درست مثل وقتی که با دوستِ صمیمی و همفکرتون صحبت میکنین و متوقف نمیشین،
یا بهتر بگم «نمیتونید» متوقف بشید!
به نظرم این نشانهی خیلی خوبیه،
احساس میکنم این نشون میده توی مسیر درستی قرار دارم،
هرچند یکی از دلایل نامنظم شدن پست گذاشتنها هم همین موضوع بود.
همچنان دارم تلاش میکنم که این نوشته کوتاه باشه،
باید یاد بگیرم با محمدرضا در حد پیامک و یک چت کوتاه تلگرامی هم بتونم صحبت کنم.
اصلا باید یه چالش جدید تعریف کنم برای کوتاه حرف زدن،
شاید این مشکلِ عجیبِ جدید حل بشه! :)
ادریس میرویسی هستم. دربارهی زندگی، تفکر، دین و روانشناسی مینویسم.
در صورتی که این پست رو دوست داشتید، با دیگران به اشتراک بذاریدش.
اگه میخواین نوشتههام رو دنبال کنین عضو این کانال تلگرام بشین.
و اگه اهل اینستاگرام هستین، اونجا دنبالم کنین.