توماس هریس، در ابتدا یک خبرنگار جنایی در آمریکا و مکزیک بوده و پس از مدتی به عنوان نماینده آسوشیتدپرس در نیویورک، مسیر ترقی را به سرعت طی میکند. در سال 1975، اولین رمان خودش را با نام "یکشنبه سیاه" منتشر میکند و دو سال بعد از آن، جان فرانک هایمر، آن را به فیلمی تبدیل میکند. داستانهای بعدی توماس هریس، به ترتیب اژدهای سرخ در سال 1981، سکوت برهها در سال 1988 و هانیبال در سال 1999 منتشر شدند. شخصیت "دکتر هانیبال لکتر" در داستان اژدهای سرخ یک شخصیت فرعی بود، اما به لطف سکوت برهها، باعث شد به نقطه عطف این سه گانه توماس هریس تبدیل شود. در سال 1981، جاناتان دمی تصمیم میگیرد که فیلم سکوت برهها رو بسازد و آنتونی هاپکینز تبدیل به بازیگر نقش هانیبال لکتر میشود که با حضور کوتاهش، یکی از محبوبترین و ترسناکترین کاراکترهای سینما را خلق میکند. بعد از سکوت برهها، دیگر شاهد اقتباس موفقی از این سهگانه نبودیم. وقتی خبر پخش سریال هانیبال با بازی مدس میکلسن پخش شد، قطعا همانقدر که هواداران این مجموعه خوشحال شدند، نگران هم شدند که نکند این مجموعه هم یک مجموعه شکست خورده دیگر باشد؟
سریال هانیبال در سال 2013 از شبکه NBC پخش شد. در این سریال، هیو دنسی در نقش ویل گراهام، مدس میکلسن در نقش هانیبال لکتر، کارولین داویرناس در نقش دکتر بلوم، جیلین اندرسون در نقش دکتر دیموریر و لارنس فیشبرن در نقش جک کرافورد حضور دارند. سریال در سه فصل سیزده قسمتی پخش شده است که هر قسمت شامل 43 دقیقه میباشد. اما اینها تنها اطلاعاتی اولیه از سریال هستند! اگر بخوام به صورت کلی بگویم، با سریالی بسیار مریض و به شدت زیبا روبهرو هستیم! سریالی که ترسی از به نمایشکشیدن خشونت ندارد، میزان خشونتی که برای مدیوم تلویزیون، واقعا دیوانهوار است. پس در همین ابتدای متن، احتمالا متوجه شدهاید که با سریالی به شدت خشن و حاوی صحنههای قتل، قطع عضو و... روبهرو هستید.
اجازه دهید که از بخش داستان شروع کنیم. هانیبال، در بحث شخصیت پردازی، نه قویِ قوی است نه ضعیفِ ضعیف. شخصیتها را به نوبت بررسی کنیم؛ شخصیت ویل گراهام که شخصیت اصلی داستان در فصل یک و دو هست. ویل گراهام به صورت یک فرد به شدت باهوش و دارای قوه تخیل قوی به مخاطب نمایش داده میشود که دارای مشکلات روانی هم است. پوئم مثبت درمورد شخصیت پردازی کاراکتر ویل گراهام این است که مخاطب رو با توهمات و تفکراتی که دارد همراه میکند و به طور کامل مخاطب درگیر این کاراکتر میشود و با او همذات پنداری میکند. این همذات پنداری به لطف کاراکتر هانیبال لکتر اوج میگیرد. هانیبال لکتر یک نقش مکمل سم و خطرناک برای ویل گراهام است و این همذات پنداری ما با کاراکتر ویل به صورتی است که یک در سکانس هانیبال با چاقو شکم ویل گراهام را پاره میکند، انگار شکم ما دارد پاره میشود! و مثل کاراکتر ویل گراهام همانقدر که میخواهیم هانیبال را بکشیم و بلا سرش بیاوریم، همانقدر نیاز داریم او را ببینیم و همکلامش شویم. بله، یک شخصیت پردازی خفن را داریم. یک زوج خیلی خوب و خفن که باعث میشوند کل سریال رو بابت آنها دنبال کنیم.
شخصیتهای فرعی سریال هم میشود گفت متوسط هستند. بدین صورت که کاراکتر دکتر بلوم در فصل اول پا در هوا است و واقعا معلوم نیست چه کاره است! صرفا کاراکتری است که بتواند سیر داستان را منطقی کند اما در فصل دو مقدمه چینی صورت میگیرد تا آن کاراکتر خشن و انتقام جوی فصل سه بهوجود بیاید. در کل دکتر بلوم شخصیتی است که آنگونه که باید باشد در نیامده است و دیر مخاطب با او ارتباط برقرار میکند. دکتر بدیلیا دیموریر یک شخصیت کاملا شکست خورده است. بگذارید این را بگویم که همهی کاراکترها قوس شخصیتی موفق و کاملی را داشتند به جز دکتر بدیلیا دیموریر! در فصل یک و دو بیشتر یک شخصیت ترسو است که میخواهد از شر هانیبال خلاص شود اما در فصل سه یک شخصیت بیپروا و بیروح میشود که از هیچی واهمه ندارد. در کل نمیتوان با این شخصیت ارتباط برقرار کرد و برایش دلسوزی کرد. کاراکتر جک کرافورد، یک کاراکتر کامل است. تقریبا میشود گفت بهترین شخصیت پردازی سریال را دارد! دلیلش هم بازی محشر لارنس فیشبورن است که برخلاف مدس میکلسن و هیو دنسی که بازیشان هرچند محشر است، اما یک بیروحی و خشکی دارد که آزار میدهد، جک کرافورد به خوبی مخاطب را با خودش همراه میکند و یک کاراکتر کاریزماتیک و جذاب را خلق میکند. جک کرافورد در طول سریال یک کاراکتر مهربان و جدی و مصمم روی تصمیماتش نشان داده میشود که همزمان از خشم پیدا نکردن قاتل چسابیک و ترس از دست دادن همسرش رنج میکشد. او و هانیبال لکتر باعث میشوند که شخصیت ویل گراهام به نقطه اوج جنون خودش برسد و در قوس شخصیتی ویل گراهام نقش مهمی دارد.
سریال چند شخصیت فرعی مهم بسیار مهم دارد. از ابیگیل هابز شروع میکنیم که یک شخصیت قربانی است و به لطف هانیبال و پیچشهای داستان، کاری میکند که فکر کنیم آیا این شخصیت ارزش دلسوزی دارد یا ندارد. یک کاراکتر همزمان معصوم و ترسناک که وجه مهربان و دوست داشتنی ویل و وجه ترسناک و خودخواه هانیبال را به مخاطب نشان میدهد. کاراکتر فردی لوندز یک کاراکتر به شدت رو مخ و اعصاب خوردکن است که حضورش در هر قسمت مانند ریختن بنزین روی آتش است. کاراکتری فضول و دروغگو که برای رسیدن به شهرت همه کاری میکند و از ویل به عنوان یک نردبان استفاده میکند. دکتر چیلتون با اختلاف مفلوکترین و بدشانسترین شخصیت سریال است! در فصل اول به لطف ایبل گیدئون دل و رودهاش در آورده میشود، در فصل دوم به صورتش تیر میخورد و در فصل سوم لبهایش کنده میشود و سوزانده میشود! یک جاه طلب واقعی و شخصیتی که تمامی راهها را امتحان میکند تا خود را برتر از هانیبال لکتر نشان دهد.
دو کاراکتر فرعی مهم در اواخر فصل دوم و اوایل فصل سوم هم در سریال هستند.میسون ورجر که سریال به زیبایی جنون و سادیسیمی بودن او را نشان داده است؛ شخصیتی که هرلحظه منتظر مرگش هستیم و سریال مرگش را به بهترین نحوه ممکن نشان میدهد. مارگو ورجر نیز یک کاراکتر انتقام جو و ضربه خورده است که سریع مخاطب با او ارتباط میگیرد و هر لحظه منتظر این است که از برادرش انتقام بگیرد. و در آخر، شخصیت فرانسیس دالرهاید که ترسناکترین شخصیت کل سریال است."Red Dragon" معروف که بار مریض و خشن بودن فیلم را چند برابر میکند و هر لحظهای که حضور دارد نفس مخاطب را بند میآورد. این شخصیت، مهمترین شخصیت سریال است، از این جهت که به زیبایی خوی وحشگری هانیبال و ویل را به کمال میرساند و بخش مهمی از رابطه آنها را به چالش میکشد. از مثلث مهم تحقیقاتی FBI غافل نشویم که شامل شخصیتهای بورلی کیتز کاریزماتیک و بیباک و زوج بامزه جیمی پرایس و برایان زلر است که بار کمدی سریال برا بر عهده دارند.
سریال در داستان گویی محشر است. در واقع کل سریال از همان لحظهای که پرونده قتلهای جیکوب هابز مطرح میشود، اولین قطعه دومینو را میچیند و اتفاقات بعدی دومینوهای بعدی این سریال هستند تا قسمت آخر فصل دو. هانیبال ضربهای به اولین دومینو میزند تا تمامی دومینوها پشت سر هم بیافتند و داستان خونین و خفن فصل سوم ساخته میشود. یکی از مهم ترین نکاتی که در قصه گویی هانیبال رعایت شده، عواقب است. هر شخصیتی هر تصمیمی میگیرد، عواقب کارهایش را میبیند. هانیبالی که در فصل سوم عواقب کارهایش را میبیند و در بعضی سکانسها حقیر و کوچک میشود تا ویل گراهام که به خاطر عطش دستگیری هانیبال بارها تا دم مرگ میرود. هیج شخصیتی از عواقب کارهایش قسر در نمیرود و همین باعث زیبایی و قوی شدن سریال شده است.
سریال اغراق آمیز نیست! قاعدتا انتظار ما از هانیبال باید کسی باشد که هیچ شکستی نخورد و حتی تا یه قدمی شکست نرود و همه جا بزند طرف را نابود کند ولی اینگونه نیست. او تحقیر میشود، تا دم مرگ میرود و حتی در بعضی سکانسها وحشت را میتوان از چشمهایش فهمید که به لطف بازی مدس میکلسن، باورپذیرتر شده است.
شخصیتها در کل به گونهای هستند که انگار از دل جامعه بیرون آمدهاند و واقعی اند. رعایت این نکته در سریال باعث شده که همانقدر ما یه سریال خشن و خونین رو ببینیم، یک سریال با یک منطق خوب و قوی ببینیم و "فیلم هندی" خطابش نکنیم!
در بخش روابط بین شخصیتها سریال محشر عمل کرده که نمونه بارزش را میتوانید در فندومهای سریال و رابطه بین ویل گراهام و هانیبال لکتر مشاهده کنید. رابطهای کاملا سمی که مخاطب کامل درکش میکند. همزمان میخواهیم ویل گراهام هانیبال را بکشد یا دستگیر کند ولی از جهتی وابستگی او به هانیبال را درک میکنیم و میخواهیم این دو بیشتر باهم دوست باشند و معماها را حل کنند و حرف بزنند. همچنین دیگر رابطههای سریال خیلی خوب در آمدهاند و مخاطب آن شیمی بین کاراکترها را درک میکند و مسخره و اضافه خطاب نمیکند.
سریال به شدت به جزییات توجه میکند که گاهی اوقات این موضوع باعث زیبایی سریال شده ولی در اوایل فصل 3، ضربه بسیار بدی به سریال میزند. در اوایل فصل 3 که صرفا یه مقدمه خفن برای پایان بخشی از داستان و شروع پایان بندی سریال است، به شدت به جزییات توجه شده تا صرفا وقت سریال پر شود. این جزییات به شدت اضافه بوده و مشکلی که هست اینکه این جزییات هیچ هیجانی نداشتند و به مخاطب این حس را میداد که وسط یه مجلس پر از انسانهای عصا قورت داده قاتل و خیانتکار نشسته است! اما واضح است که این رعایت جزییات چقدر به مخاطب در فصل 1 و 2 حس و حال و انرژی میبخشید.
سریال زیبا است. فیلمبرداری، طراحی صحنه، نورپردازی و حتی رنگ پردازی سریال درجه یک هستند. قاعدتا قتلهایی که در اکثر فیلمها و سریالهای ترسناک میبینیم چندش آور هستند، ولی در این سریال زیبا هستند! اتمسفر سرد و تاریکی که سریال خلق میکند و فلسفهای که به قتلها و این افکار خطرناک میدهد و به نوعی این قاتلها را فیلسوف و متفکر نشان میدهد، هرچند خطرناک ولی سریال را بسیار زیبا و متفاوت کرده است. لازم به ذکر است که همین فیلمبردای قوی و محشر سریال، در اوایل خسته کننده فصل 3 باعث میشد که چشم مخاطب را نوازش کند و به بهانهی شاتهای محشر و خفن، مخاطبش را نگه دارد.
بخش بازیگری متوسط است! بله همانقدر که بازی بازیگران جوری است که با تمامیشان ارتباط میگیرید، از یه جایی به بعد دیگر میتوانید حدس بزنید که هر کاراکتر در هر موقعیت چه واکنشی نشان میدهد و چگونه کلمات را ادا میکند. اگر از مدس میکلسن فاکتور بگیریم، بقیه بازیگران انگار برنامه ریزی شدهاند به هر اتفاق خاصی فقط و فقط یک ری اکشن خاص نشان دهند. نکته جالب این است که بازی شخصیت دکتر بلوم، یعنی کارولین داویرناس، در فصل اول اصلا خوب در نیامده است! در عوض تمامی کاراکترهای منفی فرعی و کوتاه بازی محشری داشتند و بهترینشان مایکل پیت در نقش میسون ورجر است که ترکاند! همین! میتوانیم بدترین بازیگری را به جیلین اندرسون بدهیم که از یک جایی به بعد انگار فقط یه ربات است!
در کل، هانیبال یکی از بهترین و آندرریتدترین سریالهای اخیر است که نشان داده است که تلویزیون میتواند گاهی اوقات خشن تر و بهتر و قوی تر از پرده سینما ظاهر شود. هانیبال نمونه بارز جاه طلبی با چاشنی خشونت و ریسک در تلویزیون است.
نمره من به سریال: 82/100