خودم را فیلم باز که نه، به نظرم فیلم باز غلط است و درستش فیلم گرا است! ها ها ها ها. صرفا سینما را مانند موسیقی، کتاب و هرجای دیگری که بتوانم باهاش یک دنیای خیالی برای خودم درست کنم، میپرستم. اشتباه نکنم نزدیک پانصد فیلم در زندگیام دیدهام، پانصد بار در جهانهای مختلف زندگی کردم، با پانصد شخصیت یا شاید هم کمتر زندگی کردم، چه یک ساعت چه چهار ساعت. اما یک فیلم هست که برایمان خاص میشود، یه آهنگ و یه کتاب. تمام وجودمون رو داخلش حس میکنیم و وقتی که تیتراژ پایانی بالا میاید، کلی غصه میخوریم که چرا فیلم تمام شد. یه چیزی که باهاش گذر زمان رو حس نمیکنی و کامل در آن دنیا غرق میشوی. آن فیلم برایم لالالند است.
علاقهای که من به لالالند دارم، عجیب است. به نحوی که هربار کسی از من پرسید فیلم مورد علاقت چیست و در جواب میگفتم لالالند، بهت زده میشدند. دلایلم را به نحوی توضیح میدادم که بیشتر بهت زده میشدند. در اصل این فیلم موردعلاقهام نیست، فیلمی است که عاشقش هستم! عاشق رنگارنگ بودنش، عاشق موسیقیاش و بازی بازیگرانش. هر چیزی در فیلم هست، از همان سکانس آغازین که شروع شد، جذبش شدم تا پایانش. هر چیزی که بود، باهاش یک دنیای خیالی ساخته بودم و در طول فیلم، در آنجا زندگی میکردم و نمیخواستم از آنجا بیام بیرون.
میدانی از همه اینها، سکانس پایانیاش را بیشتر از همه دوست دارم. همه ضربه فیلم، آن سکانس پایانی است. در طول فیلم، یک زخم بهت میزند و سکانس پایانی حکم نمکی را دارد که به آن زخم زده میشود. دنیا رنگارنگتر میشود، آهنگینتر و عاشقانهتر. و همه اینها وهم و خیال است! همچین رابطه شاد و رنگارنگی، همچین رابطهای که باهاش به همه رویاهات میرسی، دروغی بیش نیست!
عاشقانه فیلم، واقعیتر است. خبری از آن زوج عاشق که همه چی را به پای هم فدا میکنند نیست، چون واقعیت دنیا این است که برای یه چیز بزرگ، باید یه چیز بزرگتر را فدا کنی.دنیای خیالی لالالند با موسیقیاش، دو فرد که یکی میخواهد موزیسین محشری در جاز شود تا آن یکی که میخواهد بازیگر مشهوری شود. هردو به آن چیزی که خواسته بودند تقریبا رسیدند، اما بهایی به پایش دادند. این قسمت، به ما یادآوری میکند که عشق همانقدر محرک است، همانقدر غیرقابل پیش بینی است. نمیدانی تهش چگونه میشود. آره عزیز، صورت واقعی عشق اینگونه است! قاتلی که به تو رویاهایی میدهد و تو را در آن رویاها رها میکند و ناگهان، هم تو را هم آن رویاها میکشد.
یه چیز باحالی هم که دارد، این است که بهت میگوید برخورد اولیهات با معشوقهات ممکن است هزار جور باشد. در اینجا اولین برخورد یه انگشت وسط در ترافیک بود! معلوم نیست آن فردی که باهاش هزاران رویاپردازی میکنیم، بهمان شور و شوق زندگی و رویاپردازی میدهد کیست. شاید همان کسی باشد که در هزارجا مسخرهاش میکردیم، میگفتیم چرا این داره باهام حرف میزنه، یا یکی که قبلا یه جاهایی بهش سلام دادیم یا باهاش دعوا کردیم. هیچ چیز، مشخص نیست
اکثریت میگویند این فیلم مزخرف است، مسخره و آبکی. بله، برا این زمان کنونی فیلم همچین حالتی دارد. ماها میخواهیم همه چی بیشتر به واقعیت نزدیک باشد، همه چی بیشتر فیلسوفانهتر باشد. لالالند حکم آن موزیکالهای کلاسیک را دارد که الان، در قرنی که انسانها عاشق فیلمهایی هستند که هرچه مصیبتش بیشتر باشد، یعنی فیلم خفنتر و عالیتری است! میگویید نه؟ به لیست فیلمهای اسکار امسال دقت کنید! لالالند یک تصویر واقعی از عشق را با موزیک و خیال تلفیق میکند و یک فضای نسبتا عجیب را میسازد. فضایی تماما خیالی که برای هر کسی که عشق سینمای معناگرا و فلسفی غم زده دارد، مسخره و احمقانه است. البته این به معنای توهین نیست، احترام را میگذارم ولی... گاهی اوقات باید رها کرد و در این دنیاهای موزیکال و رنگارنگ غرق شد!
در کل، این فیلم بهترین فیلمی است که دیدم، به طرز عجیبی دوستش دارم و شخصیتم را تعریف میکند. فیلمی که هیچوقت ازش خسته نمیشوم.