
امیرحسین علاقهی زیادی به بازیهای فکری و خانوادگی داشت.
برای او، این بازیها فقط سرگرمی نبود؛
فرصتی بود برای دور هم بودن، خندیدن و ساختن خاطرات شیرین خانوادگی.
آنقدر این جمعهای خانوادگی برایش مهم بود که حتی چند بازی فکری را بهصورت قسطی خرید،
فقط برای اینکه در دورهمیهای هفتگی خانهی مادرم،
همه کنار هم بنشینیم و بازی کنیم.
گاهی از دوستانش بازی میگرفت یا به آنها بازی میداد؛
مهم این بود که این شور و نشاط قطع نشود.
شبهایی که همه جمع میشدیم، بازیها را میآورد و با هم انتخاب میکردیم کدام را شروع کنیم.
سر و صدا، شوخی، خنده و حتی «تقلب کردنها» جزئی از لذت آن لحظات بود.
اوایل، امیرحسین در بازیها خیلی جدی بود.
من که تجربه داشتم، میدانستم جدی بودن بیش از حد ممکن است باعث دلخوری شود.
اما کمکم جدیتش را کنار گذاشت و بازی را فقط برای شادی جمع میخواست.
او هیچوقت تقلب نمیکرد؛
اما آخرین باری که «روپولی» بازی میکردیم، یک اتفاق بامزه افتاد.
در حین بازی متوجه شدم امتیاز دختر کوچکم ـ که هشت سال داشت ـ
مدام زیاد میشود و کم نمیشود!
بعد فهمیدیم امیرحسین، که رابطهی خیلی خاصی با دخترهایم داشت و عموی مهربانشان بود،
یواشکی به او کمک میکرد.
بازی تمام شد و من برنده شدم.
طبق رسم آن شبها، همه شروع کردند به اعتراف به تقلبهایشان:
دخترم که از بانک پول برمیداشت،
برادر دیگرم که یواشکی از امتیازهای من کم میکرد،
و همسر برادرم که از دخترم امتیاز قرض گرفته بود.
در آخر، امیرحسین هم با خنده گفت:
«منم چند بار نزدیک بود حذف بشم،
هر بار ۵۰ امتیاز که حداقل بود برمیداشتم که تو بازی بمونم!»
و بعد، خیلی جدی حلالیت طلبید؛
حتی بابت همین شوخی کوچک.
این خصلت او بود؛
حتی در یک بازی ساده، صداقت برایش مهم بود
و نمیخواست در دل کسی چیزی بماند.
همان شبهای شلوغ و پرخنده،
با حضور امیرحسین رنگ دیگری داشت؛
لحظههایی ساده، صمیمی و ماندگار
که هنوز در دل همهی ما زندهاند.
راوی: برادر شهید