سال ۱۴۰۳ امیرحسین مسئول کاروان «منتظران عاشورایی» شد.
همهٔ سالها ما را به پیادهروی اربعین دعوت میکرد، اما آن سال شور و جدیتش چیز دیگری بود.
میگفت این سفر، فقط یک حرکت فردی نیست؛
«یک خانوادهٔ بزرگه، همه باید با هم باشیم.»
او فقط دعوتکننده نبود؛
تقریباً همهٔ کارها را خودش به دوش گرفته بود.
نهم مرداد، پیام داد:
«ثبتنامتون کردم، فقط هزینه رو باید به این شماره کارت واریز کنید.
واریز کردید، رسیدش رو بفرستید هم به من، هم به آیدی بچهها.»
دو روز بعد، یازدهم مرداد، دوباره یادآوری کرد:
«سلام داداش خوبی؟ صبح بخیر.
میگم هزینه ثبتنام حداکثر تا یکی دو روز آینده باید واریز بشه،
چون میخوایم اتوبوسها رو قرارداد ببندیم و ثبتنام زائرها قطعی بشه.
هزینهٔ مامان فقط مونده؛ ۳ تومنش رو مهدی ریخته،
اگه میتونی نصف دیگش رو تو بده، حله.
فقط هزینهٔ مامان رو بریز به شماره کارت خودم.»
آن روزها منتظر پولی بودم که طلب داشتم و رویش حساب کرده بودم،
اما به دلایلی دستم نرسید و ناگهان بیپول شدم.
توانستم هزینهٔ سفر مادر را پرداخت کنم،
اما برای خودم نه پول کاروان داشتم و نه هزینهٔ مسیر.
ناچار پیام دادم:
«پول مامان رو واریز کردم،
اما خودم نمیتونم بیام.»
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد.
امیرحسین بود.
با همان صدای آرام و در عین حال قاطع پرسید:
«داداش، چرا نمیتونی بیای؟»
ماجرا را برایش گفتم.
چند لحظه سکوت کرد و بعد با اطمینان گفت:
«داداش،
سفر امام حسین رو که کسی به خاطر پول کنسل نمیکنه.
من خدا رو شکر الان یه مقدار پول توی دستم هست.
هزینهاش رو من میدم، تو بعداً هر وقت داشتی بده.»
بعد از تماس، یک پیام کوتاه فرستاد؛
پیامی که تا امروز در ذهنم حک شده است:
«این همه شما به من قرض دادی،
یه بارم من قرض میدم 😊»
به برکت همین سخاوت و دلِ بزرگ برادرم،
من برای اولین بار در عمرم راهی کربلا شدم.
سالها به دلایل مختلف قسمت نشده بود،
اما آن سال، امام حسین علیهالسلام مرا هم طلبید.
سفری شد از بهترین لحظههای عمرم؛
سفری که هیچوقت فراموش نمیکنم،
و همهاش به برکت اخلاص، معرفت
و دستگیری بیادعای امیرحسین بود.
راوی: برادر شهید
