محل کارم تهران بود و گرفتاریها و ابتلائات زیادی بر من سایه انداخته بود.
چه در مسیر و چه در محیط کار، خستگی بر تن و ذهنم سنگینی میکرد و بسیاری از اتفاقات برایم عادی شده بود.
تنها از خدا خواسته بودم که خودش راه را برایم روشن کند و فراقش بر زندگی دنیاییام حاکم نشود.
روزگار ورق میخورد
و دفتر نانوشتهی من،
هر روز سیاهتر و تیرهتر میشد؛
دفتری که میتوانست هر ورقش با امید و محبت رقم بخورد،
اما نمیخورد.
یک روز، برادرم امیرحسین با نگاهی عجیب و کمی مضطرب کنارم آمد.
خوابی برایم تعریف کرد؛
خوابی از عالم بالا،
پر از معنا و مفهوم،
نشانهای از پروردگار
و تصویری از حال و احوال من.
چند سؤال از من پرسید.
جوابی ندادم.
فقط رفتم…
فرو رفتم در اعماق وجودم،
در دری که امیرحسین،
به لطف خدا،
برایم گشوده بود.
تصمیمم را گرفتم.
هر آنچه بود،
با همهی خطراتش،
با همهی امتیازها و داراییهایش،
گذاشتم و عبور کردم.
سخت بود…
و سختتر از آن،
دل کندن.
اما برادرم مرا نجات داده بود.
او از حال و احوال واقعی من خبر نداشت،
اما بعد از آن همه سختی،
آرامش را دوباره کنار خانواده حس میکردم
و زندگی،
برایم معنا پیدا کرده بود.
حالا که او شهید شده است،
من حیرانم؛
از این همه تنهایی،
از این همه حیات،
و از این همه غفلت و جدایی.
چه برادری داشتم…
برادری که امروز،
زندهتر از همیشه حسش میکنم
و دوست داشتنش را
در قلبم به یادگار دارم.
برادر…
حلالم کن
اگر کم بودم،
و گاهی
کاملاً نبودم.
«لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ»
هیچ پناهگاهی از خدا جز به سوی او نیست.
(توبه: ۱۱۸)
راوی: برادر شهید
