
شلمچه…
جایی میان زمین و آسمان.
و امیرحسین…
جوانی که چند ماه پیش، با نگاهی آرام، در دل آن خاک ایستاد.
آن روز،
نه کسی به پسزمینهی تصویر فکر میکرد،
نه به کفشهای خاکیاش،
نه به نور تند خورشید جنوب.
فقط یک عکس بود…
یادگاری ساده از یک اردو.
چند ماه گذشت.
او رفت.
مردانه ایستاد.
و سرانجام، شهید شد.
و ما…
برای اعلامیه، بنر، پوستر،
به دنبال یک تصویر بودیم.
بین هزاران قاب،
یک عکس انتخاب شد.
بیهیچ قصد و برنامهای.
فقط چون زیبا بود،
کامل بود،
واضح بود.
همان عکس قدیمی…
با همان لبخند محجوب.

همان را زدیم روی اعلامیهها.
همان شد بنرها.
همان شد نماد همهی پیامها.
که به مزارش رفتم.
قدمزنان تا قطعه ۱۴.
نگاهم افتاد به تابلو نقشهی گلزار.

کنار شمارهی ۱۴ نوشته بود:
«۲۰۰ شهید منطقهی عملیاتی شلمچه»
همان لحظه،
قلبم تندتر زد.
تصویر آمد جلوی چشمم:
امیرحسین…
آرام گرفته در همان قطعه.
و ما،
بیآنکه بدانیم،
برای اعلامیهی شهادتش،
عکسی از شلمچه را انتخاب کرده بودیم.
چه کسی آن عکس را داده بود؟
چه کسی میدانست شلمچه است؟
هیچکس…
عکس،
خودش را رسانده بود.
خودش را به پوستر رسانده بود.
به بنر،
به تابلو،
به ما…
تا بگوید:
این شهید،
اهل شلمچه بود؛
هرچند در زمان خودش،
جنگی با عراق نبود…
برای شهید
امیرحسین حسنی اقتدار؛
که چند ماه پیش،
در قاب یک عکس اردو،
جایگاه ابدیاش را نشانمان داده بود.
و ما نمیدانستیم…
تا وقتی که
همهچیز
سر جای خودش
قرار گرفت.
راوی: برادر شهید