
اسم من هم «امیرحسین» است.
این اتفاق مربوط به دو سال پیش است؛ روزی که اصلاً فکر نمیکردم یک ماجرای ساده، اینطور با نام و خاطرهی شهید امیرحسین حسنی اقتدار گره بخورد.
بعد از مدرسه، همراه یکی از رفقا از خیابان رد میشدیم. آن هفته شیفت عصر بودیم و هوا نزدیک ساعت شش غروب رو به تاریکی میرفت.
ناگهان سر و کلهٔ یک موتورسوار غریبه پیدا شد. چند ثانیهای کلنجار رفت، کنترلش را از دست داد و با ما تصادف کرد. هر دو روی زمین افتادیم.
دو ثانیه همه چیز دور سرم میچرخید.
چشمانم را که باز کردم، روی آسفالت بودیم. قیافهٔ موتورسوار طوری بود که فکر کردم الآن میخواهد کتکمان بزند و ما هم در شرایطی نبودیم که بتوانیم فرار کنیم.
کمکم اطراف شلوغ شد.
معاون مدرسه با پرایدش از آنجا عبور میکرد. نیش ترمزی زد و فقط گفت:
«بصیری چی شده؟»
و بدون اینکه صبر کند جواب بگیرد، گاز داد و رفت.
دقایقی بعد، از میان جمعیت یک چهرهٔ آشنا آمد؛ یکی از بچههای مسجد.
او هم فکر میکرد ما خودمان با موتور زمین خوردهایم. از همانجا خبر اشتباهی بین بچهها پخش شد.
من هم برای اینکه خانواده نگران نشوند، اصلاً نگفتم تصادف کردهام.
فردای آن روز فهمیدم همان شب، امیرحسین حسنی اقتدار هم در گشت با موتور تصادف کرده بوده.
محمدحسین صالحپور، ماجرای تصادف من را بهاشتباه شنیده بود.
به برادرم گفته بود:
«شنیدم امیرحسین تصادف کرده!»
برادرم فکر کرده بود منظورش امیرحسین حسنی اقتدار است و گفته بود:
«آره… دیشب تو گشت با موتور زمین خورد.»
محمدحسین تعجب کرده بود:
«مگه امیرحسین (یعنی من) موتور سوار میشه؟»
برادرم، همچنان در همان برداشت اشتباه، جواب داده بود:
«آره امیرحسین موتور سوار میشه!»
محمدحسین گفته بود:
«نه… منظورم برادر خود شماست!»
و تازه همانجا برادرم فهمید من تصادف کردهام.
یک شب، دو تصادف، دو امیرحسین…
و یک همزمانی عجیب که انگار پشت پرده، دستی ماجرا را رقم زده بود.
راوی: امیرحسین (دوست شهید)