روزی که امیرحسین به شهادت رسید،
چند ساعت پیش از آن با من تماس گرفت.
او مردِ ادب و مراعات بود.
از آنجایی که شرایط کاریام را میدانست، معمولاً پیش از تماس برایم پیامک میفرستاد.
اما آن روز، بیخبر و ناگهانی گوشیام زنگ خورد.
تا به خودم آمدم و خواستم جواب بدهم،
تماس قطع شد.
خواستم زنگ بزنم،
اما همان لحظه یاد شرایط میدان افتادم؛
تماس گرفتن با نیروهای نظامی در زمان جنگ میتوانست خطرآفرین باشد.
در همان ثانیه، چیزی در دلم فرو ریخت.
احساسی عمیق و ناگهانی…
با خودم گفتم:
این تماس، تماسِ وداع است.
او در مسیر شهادت قدم گذاشته است.
چند ساعت بعد، خبر رسید که امیرحسین به شهادت رسیده است.
اگرچه چند روز قبل از آن با هم دیدار داشتیم،
اما حسرت آن صدای نشنیده،
همیشه در دلم مانده است.
هر بار که به آن تماس فکر میکنم،
یقینم بیشتر میشود که او با آگاهی و عشق رفت؛
آگاهانه قدم در راه شهادت گذاشت
و به ملاقات پروردگارش شتافت.
او رفت…
و آن تماس ناتمام،
برای من حسرتی همیشگی شد
و برای او، دری به سوی ابدیت.
آخرین زنگش،
در حقیقت زنگ رسیدن بود؛
رسیدن به وعدهای که خداوند به بندگان مخلصش داده است:
لقاء پروردگار.
و چه سعادتی بالاتر از این
که پایان راهش،
آغاز دیدار محبوب شد.
راوی: دوست شهید
