پیش گفتار:
امشب رفته بودم تو خیابونهای ولایت یکم بچرخم که همایون خان شجریان مهمونم کرد:
نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن
در اين حصار جادويي روزگار بشكن
و پیش رفت تا:
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن
گفتار اول:
این روزها برای من روزهای خاصی هستند. بحران ۳۰ سالگی که همزمان شده با مهاجرت از ایران. منم مثل خیلیها باوری به داستانهایی که از ۳۰ سالگی میگن نداشتم، احساساتی که هجوم میارن و واقعا سردرگمت میکنن. کارخوبی با درآمد خوب داری، دوستان و پارتنری داری که باهاشون اوکی هستی، یه جاب آفر خوب داری از کشوری که دوست داری بری و زندگی نسبتاً مناسبی داری. ولی یه روز صبح از خواب بیدار میشی و چشم به سقف میدوزی و بعد از ۱۰ دقیقه که انگار تو این دنیا نیستی یهو میگی «فاک، فاک به این زندگی مزخرف». هیچی برای تو بد نیست ولی حس خوب نداری. حس لوزر بودن، اینکه عمرت رو تلف کردی و آینده روشنی هم نداری تمام وجودت رو میگیره:
? آخه چته مرد؟ تو که همه چیت رواله!
? خفه شو، کجا رواله؟! نگاه کن چه گوهی دور خودم پیچیدم!
? چه گوهی دور خودت پیچیدی؟
? همین زندگی نکبتی دیگه، کوری انگار تو.
? حاجی جمع کن خودت رو، خیلیا دوست دارن جای الان تو باشم
? همه اون خیلیها رو …
روزت خراب شروع شده، تا آخر روزم همینه. و این اتفاق بارها میافته تا هم برای خودت روتین بشه، هم اطرافیانت رو ازت فرسنگها دور کنه. من به این میگم بحران ۳۰ سالگی.
گفتار دوم:
وقتی بحث مهاجرت پیش میاد دوتا بعد اصلی رو باید دید، جهانی که داری ازش خارج میشی و جهانی که قراره بهش وارد بشی. این دو جهان هم ابعاد منفی دارن هم مثبت. خودت با بعد مثبت جهان مقصد فرایند رو شروع کردی ولی هرچی نزدیکتر میشی به رفتن، ابعاد مثبت جهان مبدا و منفی جهان مقصد رو بیشتر حس میکنی و حساسیتت به خیلی چیزا زیاد میشه. تو اینجا یه زندگی و اعتباری ساختی که داری ولش میکنی و میری. دوستا و آشناهایی داری که حسابی تو زندگیت ریشه دووندن و تو باید ازشون بگذری. ولی همیشه این تو نیستی که میگذری. همینکه داستان رفتن جدی شد تغییر رفتار دوستانت رو میبینی تا جایی که ممکنه حتی بخاطر اینکه چند وقت دیگه نخواهی بود، پیشدستی کنن و زودتر ازت رد بشن و بیخیالت بشن. داستان داری با خانوادهای که بر اساس فرهنگ زیبامون هنوز خودشون رو مسئول و تصمیم گیر میدونن. کلاف سردرگمیه داستان که میاد دور تو میپیچه و تویی که باید از این پیله پروانه بیرون بیایی. این رو باید گذاشت کنار نگرانی هایی که از مقصدت داری. از خونه و غذا بگیر تا بدبختی تنهایی و فرهنگ غریب و غربت. هیچ ساپورتی نداری جز خودت. میخوام بگم تنهایی خیلی زودتر از اینکه واقعا بری میاد گریبونت رو میگیره. هنوز نرفتی، ولی خیلی چیزا برات خاطره شده و خودت هم….
گفتار پایانی:
تجربیات تلخ کم نداری، ولی یه چیزی تو رو سرپا نگه میداره، امید. چشمت به جلوی و حواست به عقب. باید ادامه بدی، جا و فرصت توقف نداری. درسته که ۳۰ سالگی اومده با مهاجرت دست به یکی کرده ولی تو خودت رو داری، همیشه فقط خودت رو داشتی. آره، اونجا شفیعی کدکنی با صدای همایون گفت «در اين حصار بشكن»، مخاطبش همون کسی بود که نفسش از این شب گرفته بوده. اصلا با خودت بوده. داره میگه تویی که باید همه چیز رو روال کنی. و چقدر درست میگه. هرجا خودت رو کردی تکیه گاه خودت حالت خوب شد و پیش رفتی پس:
شب غارت تتاران همه سو فكنده سايه
تو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكن
ز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا
تو ز خويشتن برونا سپه تتار بشكن