هرچیز را مرزیست و نهایتی مگر روح و روانم و خیالم! "هر کجا هستم، باشم" درخیالم همه جا هستم و هرجا که نخواهم نیستم! من خود جهانی هستم تسخیر ناشدنی، و باخیالم جهانی خلق میکنم بی انتها، این جهان مال من است بر میدارم همه ی فاصله ها را و سفر میکنم بی هیچ ترسی بی غمِ غربت! من، در قلبم تو را دارم! پس تو را درکنارم دارم!
چه بخواهم چه نخواهم من اسیرت شده ام
چه بدانی چه ندانی گر بخواهی یا نه، من گرفتارِ توام
عشق جبر است عزیزم انتخابِ من نیست
ناگهان می رسد از راه، از تَنَت میگذرد، و روانت، قلبت، همه را از تو می گیرد...!