Ehsan Mohaia محمد احسان .مهیا
Ehsan Mohaia محمد احسان .مهیا
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

داستان کوتاه بقلم محمد احسان .مهیا.

    سرم چون كوه ئي سنگين شده بود همه جا سياه بود صدا ها ناله ها فرياد هاي نا معين ونا منظم در گوشهايم طنين انداز بود درد شديدي در ناحيه گردن ام و دو دستانم احساس ميكردم . چشمانم را گوي كه با هم دوخته اند تا هرگز باز نشوند وهر قدر كوشش ميكردم تا باز كنم نميتوانستم . بلاخره باكوشش زياد اندكي چشمانم راباز كردم مه و غبار خيره كننده بود و چند نفر چون رنگ مخلوط شده نقاشان كه هر لحظه رنگي بر رنگي غلبه ميكند در پيش چشمانم معلوم ميشدند معلوم نبودكه كي ها هستند . با خود فكر كردم كه كجا هستم ايا مرده ام واين دنيا اخرت است يا هنوز هم درهمين دنيا هستم به چشمانم فشار اوردم و رنگ هاي مخلوط شده پيش چشمانم را بيشتر و دقيق تر تحت مراقبت و كنترول گرفتم اهسته اهسته از ميان همه انها چهره غمناك و چشمان اشك بار مادر مهربانم را توانستم ترسيم كنم و بيرون بكشم . و صداي گريه الود و درد اورش را شنيدم كه منرا صدا ميكرد بهرام جان گل مادرم قربان كاكل هايت شوم منرا تنها نگذار منرا كباب بريان نكن . و با دستان مهربان اش سر تا پايم را چون تحفه مقدس الهي لمس ميكرد . گوي كه ديوانه شده است گاهي جهت پاهايم ميدويد و پاهايم را در سينه ميفشرد و بوسه ميزد و گاهي خاك هاي موهايم را پاك كرده و در چشمانش ميماليد . چادر در سر نداشت و موهاي ماش و برنج الش خيلي پريشان نيم صورت اش را پوشانيده بود . رنگ ها مخلوط شدند و مادرم را در ميان رنگ هاي تيره وسياه گم كردم و كم كم رنگ سياه بر همه رنگ ها چيره شد و چيزي نميديدم ولي كم كم شنيده توانستم كه يكي گفت لطفا مزاحم نشويد بگذاريد كه ما كار خود را كنيم نرس . نرس عاجل به اطاق عمليات . عاجل حالت مريض خراب شده بايد يك عمليات ديگر شود. خون زياد ذايي كرده بازهم برايش خون بدهيد شما پدرش هستيد. بلي برايش بايد خون بدهيد . عاجل ........ به خواب رفتم نميدانم چي مدت در خواب بودم وقتي كمي بيدار شدم گوشهايم صداها را ميتوانست درست بشنود . فضا ارام بود يكي با صداي بسيار اهسته اياتي از قران پاك را در بالاي سرم ميخواند و هر لحظه چندي بر رويم دم كرده ( چف كرده ) و بر صورتم اهسته بوسه ميزد. نفس گرم كسي را در پيش پاهايم احساس كردم گوي كسي در زير پايم بخواب رفته باشد . درد در ناحه گردنم بيشتر از دستانم شده بود چشمانم را باز كدرم اينك رنگ ها نبود بلكه روشنايي افتاب درخشان كه از پنجره اطاق مستقيم بالايم ميتابيد همه جا را روشن ساخته بود به جهت صدا كه در بالاي سرم بود و اياتي از قران مجيد را تلاوت ميكرد برگشتم ديدم پدرم با جهره خيلي زرد و غمگين با كلاه سفيد اش در بالاي سرم است و چشمان خود را بسته و همزمان ميگيريد و تلاوت ميكند و ريش سفيد اش از اب چشمانش خيس شده است . به سمت پاهایم نظر کردم دیم که کاکایم سر خود را در کنار پاهایم گذاشته و همانجا بخواب رفته او اگر چه از پدرم خیلی کوچکتربود ولی بیشتر از پدرم به او احترام داشتم و بسیار باهم دوست بودیم به پاهایم کمی حرکت دادم یکبار کاکایم از خواب بیدار شد و با عجله بسویم امد و از اینکه چشمانم را باز میدید خداوند را شکر میگفت از صدایش پدرم هم متوجه شد و از خوشی چشمانم را غرق بوسه کرد گریه هر دویشان را مجال حرف زدن نمیداد و هم خوشحال شده بودند و هم گریه میکردند بعدی از لحظه پدرم سخن را اغاز کرد  بچیم چرا اینکار را کردی چرا ما چی کمی برایت کرده بودیم چه مشکل داشتی چی ضرورت داشتی و چه برایت نکرده بویدم چه غم داشتی مگر ادم هوشیار اینکار را میکند نمیدانستم که از چی حرف میزند و چه میگوید هیج یادم نبود و نمیدانستم که منرا چی شده است کاکایم هم همین گونه حرف هارا میزد او یکبار گفت که تو خو یک بچه دانسته و هوشیار بودی چطور دست به خود کشی زدی مگر او دختر ارزش اینکار تورا داشت کسی به خاطر یک دختر ارزه خودکشی میکند اه اکنون یادم ادم رویا رویا کسی که پنج سال با من وعده دوستی داده بود و قول یک دل یی داده بود و بلاخره همه وعده ها و قول ها را فراموش کرده و با دیگری دوستی کرد و منرا فراموش کرد و من هم بخاطر همان رویا همان رویائی که هیچ عملی نشد و همه خواب بود و خیال بود محال تصمیم به خود کشی گرفتم و با ( کتتر ) قلم تیز کن سر میز کارم رگ های گردنم را بریدم و رگ های دستانم را هم بریدم و تا ان لحظه یادم امد که از خون ریزی زیاد سرم حرکت دورانی پیدا کرد و چشمانم سیاه شد و بر زمین افتاده بودم اکنون از ان روز که من در بستر شفاخانه بودم درست یکسال گذشته و در این یکسال شش ماه انرا در خانه دایم در بستر بودم و بعد از اینکه صحتمند شدم مادرم و پدرم که طی این شش ماه به خون دل پرستاری من را میکردند اکنون که خوب شده ام با من قهر هستند و هردویشان به ولایت و قریه ما  رفته اند و در همانجا زندگی میکنند و منرا نزد کاکایم رها کرده اند تا این یک جزا باشد بمن و من هم خود درک میکنم و میدانم که از محبت زیاد میخواهند که منرا محکمه کرده و جزای این همه درد و اشک و غم که برایشان داده ام بایدبیبینم نمیخواهم که از رویا و از ان خاطرات پوچ و بی معنی ان زمان برایتان چیزی بیان کنم زیرا دیگر من از رویا بیرون شده ام و میخواهم در بیداری و در عشق واقعی مادرم و پدرم و کاکایم و تمام فامیل دوست داشتنی من که طی این یکسال برایم جانفدای کرده اند زندگی کنم پس شما هم از من انتظار نداشته باشید که این چند لحظه که با شما هم صحبت هستم خود و هم شمارا به سوی ان رویای بی بها بکشانم زیرا او ارزش این چند قطره رنگ قلم را هم ندارد و اکنون من افسوس میخورم که چرا به ان رویائی که هیچ ارزش نداشت میخواستم جان بدهم و هر لحظه خداوند متعال را سپاس گذار هستم که منرا زندگی دوباره داده تا هم نزد خالقم روی سیاه نشدم و برای همیشه ساکن اتش جهنم نشدم و هم بعد از خوب شدنم دانستم که من چقدر دوستان گرانبها در اطراف خود داشتم چون مادر مهربانم پدرم مهربان و برزگوارم کاکا بسیار مهربان و محترم ام و دیگر اعضای فامیل ام ولی من ارزش انها را تا انوقت ندانسته بودم صرف از روی تجربه برایتان همینقدر میگویم که متوجه باشید به چیزی که ارزش یک روپیه را ندارد انرا به ملیون ها اگر هم بخرید باز هم بی ارزش است صرف پول شما و یا حتا زندگی شما به حدر رفته است و بس   بقلم   محمد احسان
سرم چون كوه ئي سنگين شده بود همه جا سياه بود صدا ها ناله ها فرياد هاي نا معين ونا منظم در گوشهايم طنين انداز بود درد شديدي در ناحيه گردن ام و دو دستانم احساس ميكردم . چشمانم را گوي كه با هم دوخته اند تا هرگز باز نشوند وهر قدر كوشش ميكردم تا باز كنم نميتوانستم . بلاخره باكوشش زياد اندكي چشمانم راباز كردم مه و غبار خيره كننده بود و چند نفر چون رنگ مخلوط شده نقاشان كه هر لحظه رنگي بر رنگي غلبه ميكند در پيش چشمانم معلوم ميشدند معلوم نبودكه كي ها هستند . با خود فكر كردم كه كجا هستم ايا مرده ام واين دنيا اخرت است يا هنوز هم درهمين دنيا هستم به چشمانم فشار اوردم و رنگ هاي مخلوط شده پيش چشمانم را بيشتر و دقيق تر تحت مراقبت و كنترول گرفتم اهسته اهسته از ميان همه انها چهره غمناك و چشمان اشك بار مادر مهربانم را توانستم ترسيم كنم و بيرون بكشم . و صداي گريه الود و درد اورش را شنيدم كه منرا صدا ميكرد بهرام جان گل مادرم قربان كاكل هايت شوم منرا تنها نگذار منرا كباب بريان نكن . و با دستان مهربان اش سر تا پايم را چون تحفه مقدس الهي لمس ميكرد . گوي كه ديوانه شده است گاهي جهت پاهايم ميدويد و پاهايم را در سينه ميفشرد و بوسه ميزد و گاهي خاك هاي موهايم را پاك كرده و در چشمانش ميماليد . چادر در سر نداشت و موهاي ماش و برنج الش خيلي پريشان نيم صورت اش را پوشانيده بود . رنگ ها مخلوط شدند و مادرم را در ميان رنگ هاي تيره وسياه گم كردم و كم كم رنگ سياه بر همه رنگ ها چيره شد و چيزي نميديدم ولي كم كم شنيده توانستم كه يكي گفت لطفا مزاحم نشويد بگذاريد كه ما كار خود را كنيم نرس . نرس عاجل به اطاق عمليات . عاجل حالت مريض خراب شده بايد يك عمليات ديگر شود. خون زياد ذايي كرده بازهم برايش خون بدهيد شما پدرش هستيد. بلي برايش بايد خون بدهيد . عاجل ........ به خواب رفتم نميدانم چي مدت در خواب بودم وقتي كمي بيدار شدم گوشهايم صداها را ميتوانست درست بشنود . فضا ارام بود يكي با صداي بسيار اهسته اياتي از قران پاك را در بالاي سرم ميخواند و هر لحظه چندي بر رويم دم كرده ( چف كرده ) و بر صورتم اهسته بوسه ميزد. نفس گرم كسي را در پيش پاهايم احساس كردم گوي كسي در زير پايم بخواب رفته باشد . درد در ناحه گردنم بيشتر از دستانم شده بود چشمانم را باز كدرم اينك رنگ ها نبود بلكه روشنايي افتاب درخشان كه از پنجره اطاق مستقيم بالايم ميتابيد همه جا را روشن ساخته بود به جهت صدا كه در بالاي سرم بود و اياتي از قران مجيد را تلاوت ميكرد برگشتم ديدم پدرم با جهره خيلي زرد و غمگين با كلاه سفيد اش در بالاي سرم است و چشمان خود را بسته و همزمان ميگيريد و تلاوت ميكند و ريش سفيد اش از اب چشمانش خيس شده است . به سمت پاهایم نظر کردم دیم که کاکایم سر خود را در کنار پاهایم گذاشته و همانجا بخواب رفته او اگر چه از پدرم خیلی کوچکتربود ولی بیشتر از پدرم به او احترام داشتم و بسیار باهم دوست بودیم به پاهایم کمی حرکت دادم یکبار کاکایم از خواب بیدار شد و با عجله بسویم امد و از اینکه چشمانم را باز میدید خداوند را شکر میگفت از صدایش پدرم هم متوجه شد و از خوشی چشمانم را غرق بوسه کرد گریه هر دویشان را مجال حرف زدن نمیداد و هم خوشحال شده بودند و هم گریه میکردند بعدی از لحظه پدرم سخن را اغاز کرد بچیم چرا اینکار را کردی چرا ما چی کمی برایت کرده بودیم چه مشکل داشتی چی ضرورت داشتی و چه برایت نکرده بویدم چه غم داشتی مگر ادم هوشیار اینکار را میکند نمیدانستم که از چی حرف میزند و چه میگوید هیج یادم نبود و نمیدانستم که منرا چی شده است کاکایم هم همین گونه حرف هارا میزد او یکبار گفت که تو خو یک بچه دانسته و هوشیار بودی چطور دست به خود کشی زدی مگر او دختر ارزش اینکار تورا داشت کسی به خاطر یک دختر ارزه خودکشی میکند اه اکنون یادم ادم رویا رویا کسی که پنج سال با من وعده دوستی داده بود و قول یک دل یی داده بود و بلاخره همه وعده ها و قول ها را فراموش کرده و با دیگری دوستی کرد و منرا فراموش کرد و من هم بخاطر همان رویا همان رویائی که هیچ عملی نشد و همه خواب بود و خیال بود محال تصمیم به خود کشی گرفتم و با ( کتتر ) قلم تیز کن سر میز کارم رگ های گردنم را بریدم و رگ های دستانم را هم بریدم و تا ان لحظه یادم امد که از خون ریزی زیاد سرم حرکت دورانی پیدا کرد و چشمانم سیاه شد و بر زمین افتاده بودم اکنون از ان روز که من در بستر شفاخانه بودم درست یکسال گذشته و در این یکسال شش ماه انرا در خانه دایم در بستر بودم و بعد از اینکه صحتمند شدم مادرم و پدرم که طی این شش ماه به خون دل پرستاری من را میکردند اکنون که خوب شده ام با من قهر هستند و هردویشان به ولایت و قریه ما رفته اند و در همانجا زندگی میکنند و منرا نزد کاکایم رها کرده اند تا این یک جزا باشد بمن و من هم خود درک میکنم و میدانم که از محبت زیاد میخواهند که منرا محکمه کرده و جزای این همه درد و اشک و غم که برایشان داده ام بایدبیبینم نمیخواهم که از رویا و از ان خاطرات پوچ و بی معنی ان زمان برایتان چیزی بیان کنم زیرا دیگر من از رویا بیرون شده ام و میخواهم در بیداری و در عشق واقعی مادرم و پدرم و کاکایم و تمام فامیل دوست داشتنی من که طی این یکسال برایم جانفدای کرده اند زندگی کنم پس شما هم از من انتظار نداشته باشید که این چند لحظه که با شما هم صحبت هستم خود و هم شمارا به سوی ان رویای بی بها بکشانم زیرا او ارزش این چند قطره رنگ قلم را هم ندارد و اکنون من افسوس میخورم که چرا به ان رویائی که هیچ ارزش نداشت میخواستم جان بدهم و هر لحظه خداوند متعال را سپاس گذار هستم که منرا زندگی دوباره داده تا هم نزد خالقم روی سیاه نشدم و برای همیشه ساکن اتش جهنم نشدم و هم بعد از خوب شدنم دانستم که من چقدر دوستان گرانبها در اطراف خود داشتم چون مادر مهربانم پدرم مهربان و برزگوارم کاکا بسیار مهربان و محترم ام و دیگر اعضای فامیل ام ولی من ارزش انها را تا انوقت ندانسته بودم صرف از روی تجربه برایتان همینقدر میگویم که متوجه باشید به چیزی که ارزش یک روپیه را ندارد انرا به ملیون ها اگر هم بخرید باز هم بی ارزش است صرف پول شما و یا حتا زندگی شما به حدر رفته است و بس بقلم محمد احسان
دوست داشتنیبقلم محمد احسانمحمد احسان مهیا
معرفی شاعر و نویسنده معاصر افعانستان . محمد احسان . مهیا  شاعر و نویسنده معاصر افعانستان در سال 1977 در یک خانواده روشنفکر در شهر کهنه شهر کابل چشم به جهان گشوده .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید