یکی از دوستان توی گروه نوشته بود: «اینقدر قرن جدید را به هم تبریک نگید، همهمون توی این قرن میمیریم» و چندتایی شکلک و صورتک خندان هم ضمیمهاش کرده بود که به نظرم ضرورتی نداشت. در این حرف حقیقتی است. از همه کسانی که صد سالی پیش، در ۱۳۰۱ به دنیا آمدند فقط چند نفر به سال تحویل امسال رسیدهاند. اتفاقاً سال آغازین قرنی که گذشت هم خالی از شباهت به امسال نیست. ۱۳۰۱ هم بعد از یک همهگیری (آنفلوانزای اسپانیایی پایان جنگ جهانی اول) آمده بود، جهان حوادث و تحولات بسیار در پیش داشت، اوضاع ایران هم چندان به سامان نبود و کابینهها یکی بعد از دیگری سقوط میکردند. آن سال هم روزگار غریبی بود نازنین. وسط همین سال دلمرده اما شاعر جوانی هم بود که برای خودش داشت شیوههای جدید را مشق میکرد. دیماه ۱۳۰۱ منظومهای با عنوان «افسانه» منتشر شد که بعدها معلوم شد حادثهای تعیینکننده در تاریخ ادبیات ما بوده است. منظومهای متفاوت از نیمای اهل یوش، که شعر فارسی را به راه دیگر انداخت. این، از آن قصههای الهامبخش است. شاعری بیست و چندساله را در نظر بگیرید که تازه از «سال وبایی» جان به در برده، تجربه عاشقانه ناکامی داشته، قهرمانش (میرزا کوچک خان) را کشتهاند، ... و لابد دوست یا آشنایی هم داشته که در ابتدای سال یادآورش شود قرن پیشرو قاتلش خواهد بود. بعد به همه اینها اضافه کنید که جوان شاعر، طبعی بسیار حساس و ظریف هم داشته است (این را از دفتر یادداشتهای روزانهاش میشود فهمید که حتی از چیزهای کوچک هم آزرده میشده). قسمت الهامبخش داستان همینجاست: جایی که آن رنج عظیم به کلماتی جادویی تبدیل میشوند که بعد از صد سال، هنوز خون تازه دارند: «ای فسانه، فسانه، فسانه!/ ای خدنگِ ترا من نشانه!/ ای علاج دل، ای داروی درد/ همرهِ گریههای شبانه/ با منِ سوخته در چه کاری؟ ...»