دهه ۱۹۶۰، درست زمانی که جریان رمان نو فرانسویها، تمام ویژگیهای رمان کلاسیک را به چالش کشیده بود و میگفت آن ویژگیهایی که تا دیروز باعث جذابیت یک رمان میشد مثل تعلیق و گرهگشایی و شخصیتپردازی، هیچکدام ارزشی ندارند و رمان مدرن، رمانی است که اصولا هیچ ماجرایی نداشته باشد، ناگهان چهار جوان اسپانیولیزبان از گوشهای از دنیا که هیچکس فکرش را هم نمیکرد ظاهر شدند، سنت قصهگویی را احیا کردند و آبروی داستان را خریدند. گابریل گارسیا مارکز، ماریو وارگاس یوسا، کارلوس فوئنتس و خولیو کورتاسار اسامی این چهار جوان بود.
اتحاد این مربع جادویی خیلی پایدار نماند و از اواسط دهه ۱۹۷۰، میان دو ضلع اصلی یعنی یوسا و مارکز فاصله افتاد. اختلافات سیاسی البته بیتاثیر نبود؛ مارکز دوست صمیمی فیدل کاسترو و یک چپ دوآتشه شد و در نقطه مقابلش، یوسا به خاطر دفاع از اقتصاد آزاد، جناح چپ را ترک کرد و در زمره صریحترین منتقدان کاسترو درآمد. اختلاف این دو نفر تا مرحلۀ درگیری فیزیکی هم پیش رفت. در مارس ۱۹۷۶ و در جریان یک نمایش فیلم در مکزیکوسیتی، یوسا مشت محکمی زیر چشم مارکز کاشت (مطابق شایعات، دعوا سر مسایل عاطفی و ناموسی بوده ولی هیچ کدام از این دو نفر هرگز چیزی بروز ندادند). دوستداران آثار یوسا و مارکز هم، بین خودشان رقابت و جنگی پنهانی دارند که در آن هر گروه نویسنده محبوب خودش را بزرگتر و برتر میداند. دعوای یوسا-مارکز نه فقط در آمریکای لاتین که بین تمام دوستداران ادبیات، شرکتکنندگانی پر و پا قرص دارد. اگر شما هنوز در این دعوا موضع مشخصی ندارید، برای شروع، دانستن این نکات به دردتان میخورد.

گابریل گارسیا (گابو) مارکز
متولد ۱۹۲۷ (نُه سال بزرگتر از یوسا)، اهل و بزرگشده کلمبیا، ساکن مکزیک و روزنامهنگار بود. اواخر عمر به آلزایمر مبتلا شد و در ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ (۸۷ سالگی) درگذشت. ۷ رمان، ۴ نوول، ۴ مجموعه داستان کوتاه و ۹ ناداستان دارد که اولین آنها (نوول «طوفان برگ») را در ۲۸سالگی نوشت. آخرین رمانش («تا ماه اوت») ده سال پس از مرگش منتشر شد. جز اینها ۲۶ فیلمنامه هم در کارنامهاش دارد. جوایز ادبی زیادی برد که مهمترینش نوبل ادبی ۱۹۸۲ (بعد از نوشتن «پاییز پدرسالار») است. سال ۱۹۹۹ مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و در ۲۰۰۰ مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار پذیرش ریاستجمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که نپذیرفت. از بین کتابهایش، خودش «پاییز پدرسالار» را دوست داشت و دلش برای تنهایی دیکتاتور آن میسوخت.
طرفداران او میگویند
● مارکز اگرچه مبدع سبک «رئالیسم جادویی» نیست (مبدع این مکتب را کافکا، ایتالو کالوینو، بورخس ویا خوان رولفو گفتهاند) اما بهترین نماینده آن است. مارکز قصهگوی قهاری است، اما در نظر او بیشتر از خود قصه نحوه بیان قصه است که اهمیت دارد. او نمایندۀ مکتب فرانسوی رمان است و در داستانهایش حتی پیشپاافتادهترین امور را هم به نحوی بیان میکند که شکوه پیدا میکند. برخلاف یوسا که هیچوقت در سبک رئالیسم جادویی ننوشته و باید از اول یک سوژه پرجذابیت را آماده داشته باشد، مارکز با هر سوژه سادهای میتواند داستان بنویسد. مثلا تم اولیه رمان «ساعت نحس» شبنامههایی است که هر شب به قصد تخریب شخصیتهای یک منطقه میان اهالی آنجا پخش میشود. این داستان در زندگی واقعی مارکز اتفاق افتاده ولی در داستان به همین قدر محدود نمانده و ابعادی ازلی و ابدی پیدا کرده.
● مارکز نویسنده متعهدی است. او درباره مشکلات مردم ستمدیده آمریکای لاتین مینویسد و علیه دیکتاتورها. فقط درباره دوران دیکتاتوری پینوشه در شیلی دو کتاب نوشته: «پاییز پدرسالار» و «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی». هیچ نویسنده دیگری اینهمه با دیکتاتورها درنیفتاده که مارکز.
● مارکز طنز فوق العادهای در کارهایش دارد که حتی تلخترین آثارش را هم شیرین و خواندنی میکند. این طنز در «زندهام که روایت کنم» به اوج می رسد و آنجا مارکز به ریش خودش هم میخندد. او همه چیز را بیپرده گفته است؛ ناشیگریهایش و موقعیتهای مضحکی که در آن قرار گرفته. مارکز همیشه با خواننده صادق است.
منتقدان او میگویند
● مارکز در هر اثر تکنیکهای داستانی فراوانی به کار میبرد. او ساختار پیچیدهای دارد و معمولا کسی که برای اولین بار آثار او را بخواند، نمیتواند توالی زمان را پیدا کند. در آثار مارکز، زمان مرتب تغییر میکند.
● خودش گفته نویسنده میتواند هر چیزی را که دوست دارد در داستانهایش بنویسد ولی به شرط آن که باورپذیرش کند. با این همه در برخی از داستانها خود او به حوادثی برمیخوریم که به هیچوجه قابل قبول نیست؛ هرچقدر هم این حوادث عادی باشد چون با منطق داستان مطابقت ندارد غیرواقعی جلوه میکند. این ماجراها که ما به ازای بیرونی ندارند مانع برقراری ارتباط و همدلی خواننده است. مثلا در یک داستان کوتاه او دوپسربچه هستند که هر وقت پدر و مادرشان بیرون میروند دوشاخهها را از برق میکشند و جریان برق از پریزها میریزد توی خانه و بچهها تویش قایقسواری می کنند. یک بار پدر و مادر دیر برمی گردندند و بچهها غرق میشوند. خب این جریان برق باقی مواقع کجا میرفته؟ توی سیمهای برق چقدر برق هست که کل خانه را بردارد؟ و کلی سوال دیگر.
● برعکس یوسا، مارکز در شخصیتپردازی چندان قوی نیست و آدمهای داستانهای او بیشتر از آن که کاراکتر باشند، تیپ هستند. در واقع مارکز بیشتر سمبول (نماد)پردازی میکند. مثلا برادران رمدیوس خوشگله در «صدسال تنهایی» در کل رمان خواب هستند و فقط یک بار یکیشان بلند میشود و میگوید «چهارشنبه بود» و دوباره میخوابد. حالا اینکه این برادرها چه نقشی در داستان دارند و نماد چه گروهی از جامعه هستند، معلوم نیست. حتی طرفدارهایش میگویند «صد سال تنهایی، تاریخ اسطورهای آمریکای لاتین است» و خلاص.
یوسا درباره او میگوید
● با اینکه یوسا بارها گفته بود راجع به گارسیا مارکز یک کلمه هم حرف نخواهم زد، در سال ۲۰۱۷ در مجلس بزرگداشت پنجاه سالگی «صد سال تنهایی» در مادرید حاضر شد. قبل از شکرآب شدن روابط این دونفر، تز دکترای ادبیات یوسا در مورد آثار مارکز بود که سال ۱۹۷۱ با عنوان «سرگذشت یک تصمیم» منتشر شد. یوسا در آن کتاب ستایش حیرتانگیزی دربارۀ صد سال تنهایی دارد: «کاری که صد سال تنهایی با بقیه داستانها و رمانهای بعد از خودش میکند، تقلیل آنها در حد آگهیهای بازرگانی است. صد سال تنهایی با خلق جهانی سرزنده، وسیع و پیچیده، رمانهای امروزی را که تنها بر اساس جنون جاهطلبی نوشته میشوند، به چالش میکشد».

ماریو بارگاس یوسا
متولد ۱۹۳۶، بزرگشده بولیوی، اهل و ساکن پرو، سالها در کشورهای اروپایی سفیر بود و ۱۳ آوریل ۲۰۲۵ (سن ۸۹ سالگی) درگذشت. در کارنامه ادبیاش ۲۱ رمان و مجموعه داستان دارد که اولین آنها (مجموعه «سردستهها») را در ۲۳سالگی و آخرین آنها («سکوتم را به تو تقدیم میکنم») را در ۸۷سالگی منتشر کرد. یوسا نمایشنامه، مقاله و نقد و البته گزارشهای ژورنالیستی هم دارد، از جمله در جام جهانی ۱۹۸۲ اسپانیا، گزارشگری کرده بود. جوایز زیادی برد که مهمترینش جایزه ادبی سروانتس (مهمترین جایزه ادبیات اسپانیولی) در ۱۹۹۴ و نوبل ادبی ۲۰۱۰ است. یوسا در سال ۱۹۹۰ نامزد ریاستجمهوری پرو شد. در دور اول انتخابات هم ۳۴٪ به ۲۴٪ از رقیبش آلبرتو فوجیموری پیش افتاد، ولی در دور دوم به ۵۷٪ رأی فوجیموری باخت. از بین آثارش، خودش «گفتگو در کاتدرال» را دوست داشت و میگفت توانسته در آن نشان بدهد که فساد یک دیکتاتور چطور جامعه را به فساد میکشاند.
طرفداران او میگویند
● مارکز، یوسا نمایندۀ مکتب انگلیسی رمان است که در آن اصالت با ذات داستان است. جز در اولین رمانش، یعنی «شهر و سگها» (در ایران با دو اسم «عصر قهرمان» و «سالهای سگی» ترجمه شده) که تکنیک پیچیدهای دارد و گاهی تشخیص ۸ راوی مختلف آن سخت میشود، یوسا دیگر هیچوقت داستان را فدای تکنیک نکرد. او به جای رئالیسم جادویی و سایر مکتبها به رمان تخت اهمیت میدهد.
● برخلاف ادعای طرفداران مارکز، یوسا نویسنده واقعا متعهدی است. او (جز در «سور بز» و «روزگار سخت») همیشه دربارۀ پرو و مردمش نوشته و در داستانهایش همواره این سوال اساسی دنبال میشود که انحطاط پرو از کی شروع شد؟ یوسا فقط دو رمان درباره دیکتاتورها نوشته: در «گفتگو در کاتدرال» به طور غیرمستقیم شرایط شکلگیری دیکتاتوری اودریا در پرو را بررسی کرده و در «سور بز» دیکتاتوری تروخیو در جمهوری دومینیکن را به شکل مستقیمتری هدف گرفته. به هر حال اینکه طرفداران مارکز میگویند یوسا به سرنوشت مردم پابرهنه کاری ندارد کاملا غلط است.
● یوسا استاد شخصیتپردازی و دیالوگنویسی است. در رمانهای او حتی کماثرترین شخصیتهای داستان هم طوری معرفی میشوند که میشود برای هر کدامشان یک داستان کامل نوشت. این کاری است که الان سالهاست در دانشکده هنر دانشگاه ملی لیما انجام میشود و دانشجویان سینما و تئاتر برای پروژههایشان، کاراکترهای فرعی یوسا را اجرا میکنند.
منتقدان او میگویند
● به اندازۀ مارکز قدرت تخیل ندارد. سوژه همه داستانهای او رئالیستی و مبتنی بر تجربیات شخصی خودش و اطرافیانش هستند که طبیعتا این تجربیات محدودیت دارد و اینطوری میشود که مثلا گروهبان لیتومای رمان «مرگ در آند» در یک داستان کوتاه و رمان دیگر او هم حاضر میشود.
● یوسا در رمانهایش اطلاعات فراوانی در مورد پرو، تاریخ، فرهنگ و اساطیر پرو به خواننده میدهد که باعث میشود بعضی صفحات رمان را بشود راحت ورق زد و نخواند، بدون اینکه داستان آسیبی ببیند. اوج این ماجرا در رمان «مردی که حرف میزند» است که درباره قبیلهای از سرخپوستهای بومی آمازون است و اغلب به عنوان کتاب درسی در دانشکدههای انسانشناسی استفاده میشود.
● برخلاف چیزی که طرفداران یوسا میگویند، او آنقدرها هم نویسنده متعهدی نیست. همه قهرمانهای داستانهای او از محله میافلورس میآیند که محله اعیاننشین لیما، پایتخت پرو است. یوسا خودش از خانوادهای اشرافی آمده و طبیعتا هیچ وقت هم با فقرا همنشینی نداشته. درحالیکه سوژه اصلی کارهای مارکز مردم فقیر هستند.
مارکز درباره او میگوید
● «خود تو ماریو، تو توانستهای به روانی همینگوی و قدرت داستانگویی فاکنر دست پیدا کنی.» این بخشی از گفتگوی یوسا و مارکز در سال ۱۹۶۸ است، وقتی هنوز این دو نفر با هم صمیمی بودند. سه سال بعد، ماجرای آن مشت پیش آمد که نه مارکز و نه یوسا هرگز در موردش هیچ حرفی نزدند. این گفتگو سالها بعد (۲۰۲۱) در کتابی با عنوان «دو تنهایی» (اشاره به شیوۀ متفاوت این دو نابغه ادبی) دوباره منتشر شد.
