ehsanrezayie
ehsanrezayie
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

بدبختی از دم در...

اقا سلام علیکم

چطورید دوستانِ جان... ما هردفعه خواستیم بیایم اینجا به یه مشکلی برخوردیم. دیروز که حضرت بزرگوار لب تاب جان بازی در می آورد و روشن نمیشد. منم در همان لحظات بودکه داشتم سکته میزدم . انقدر وسیله ها گرونه که ادم وقت یه چیزیش خراب میشه ، تا مرز سکته میره. حالا خلاصه من دیدم نمیتونم شما رو تنها بزارم و حال روحیم هم به خاطر اتفاقای این اواخر و علی الخصوص جناب لب تاب محترم داغون بود. گفتیم بریم یه دوری بزنیم شاید کافی نتی ، کتابخونه ای چیزی پیدا کردیم رفتیم داخلش... خلاصه اومد از وسیله حمل و نقل عمومی استفاده کنیم که دیدم ای بابا امروز روز ما نیست... اتوبوس غلغله بود پس راهمو کج کردم تا برم ایستگاه مترو

ولی دیدم هوای پاییزی و قشنگه...پس حس عشق و عاشقی گرفتم و پیاده راه افتادم...بدون هدف و بدون مقصد...حس خوبی بهم تا اینکه

بازم فهمیدم اشتباه کردم چون واقعا امروز روز من نیست...بارون زیبایی شروع کرد باریدن منم خودم رو از تک وتا نداختم و تریپ هنری برداشتم که بارون قشنگه و خیره خیره به مسیرم ادامه دادم...

خلاصه علاوه بر خیس شدن، سرمایی که به بدنم رو به لرزه انداخت هم اومد سراغم...پس به سمت کافه محترمی راهم رو کج کردم و رفتم داخل و دیدم بله....همه افراد در حاله غلیظی از بوی سیگار نشستن و دارن توی حلق هم توی این کرونا دود سیگار ها میکنن....منم چون ادمیزاد نیستم و به بوی سیگار حساسیت دارم تصمیم گرفتم دیگه برم خونه چون از این بدتر نمیشد...اسنپ و تپسیو هیچ گونه از ملحقات تاکسی های آنلاین گیرم نیومد فلذا مجبور شدم با یه دربست بیام خونه...واز این دربستیا که راننده شون سیبیل کلفت داره و پشت سر هم سیگار دود میکنه و اصلا جراتشم نکردم که بخوام پنجره رو باز کنم...پس در سکوت به فریاد های گوش خراش عباس قادری گوش دادم...همزمان داشتم از دود غلیظ سیگار خفه میشدم که بالاخره رسیدم و بعله....دور از انتظار نبود که این اقای به ظاهر محترم از بنده 60هزارتومان ناقابل بگیره و منم به خاطر خلاص شدن از دود سیگارش بهش بدم و بیام... خلاصه ما پیاده شدیم و یه سطل آب کثیف هم روی کت زیبام هم خالی شد و اونجا بود که میخواستم بگم...

هرکی گفته مرد گریه نمیکنه الکی گفته...واقعا داشت اشکم در میومد که خداروشکر در نیومد چون همین یه ذره حسابی که مدیر ساختمون روم میکرد هم به فنا میرفت و اونوقت وقت شیون و گریه بود...

خلاصه اقا ما داغون و له رسیدیم خونه و دیدیم تازه یه ساعت گذشته و چشمم به لب تاب جان بابا خورد که فهمیدم اصلا به خاطر چی رفته بودم بیرون...پس برقارو روشن نکردم و های های در تاریکی اشک ریختم چون واقعا گریه داشت...

تا الان که از توی کامپیوتر دهه 30از یکی از کافی نت هایی که مردم تو حلق همن دارم براتون مینویسم...خلاصه الان توهم کرونا هم دارم....خدا به خیر کنه فقط

فعلا

قربان یو احسان.

یه آدمی که از زندگی و اتفاقاش مینویسه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید