
خانم محمدی، همسایه دیوار به دیوار واحد غربی مجری رادیو بود، هرچند من این را وقتی فهمیدم که دیگر نبود؛ از روی اعلامیه مرگش.
تمام آن دو سالی که همسایه بودیم، حتی یکبار هم چهرهاش را ندیدم، صدایش را نشنیدم، نه مهمانی، نه زنگ آیفونی، انگار هیچ وقت نبود.
البته حضورش معلوم بود، به محض برگشتن از سر کار، صدای رادیو را باز میکرد و صدا هرگز خاموش نمیشد تا زمانی که دوباره به سر کار برگردد؛ جریان زندگی در خانه خانم محمدی صدای دائمی رادیو بود تا جایی که گاهی در سکوت رادیو نگرانش میشدم.
آخرین بار که خانه را ترک کرد، خوب یادم است. در را قفل زد، نیمطبقه پایین رفت، برگشت، دوباره در را باز کرد، دوباره قفل زد، باز برگشت. از پشت چشمی در نگاهش کردم؛ زنی که با دستکش، دستگیره را میکشید تا مطمئن شود در قفل است. بعد هم پلهها را آرام و مردد پایین رفت، با نگاهی که مدام پشت سرش را میپایید، انگار میترسید چیزی جا بماند.
رفت و حالا چهار سال است دیگر کسی صدای رادیو را در واحد غربی باز نمیکند، صدای امواج بیست چهاری همدم تنهایی کسی نیستند و واحد غربی از آن وقت خالی از صدا و پر از سکوت مانده؛ سکوتی عجیب و طولانی که انگار دائمی و ابدی است، شبیه نبودن خودش.
مدتیست شبیه خانم محمدی شدهام، او پیچ رادیو را باز میکرد و من دکمه پخش یوتیوب را روی آن دستگاه فکستنی میزنم. رادیو مداوم و شبانهروزی موزیک و حرف و حرف پخش میکرد و یوتیوب اینطرف دیوار، در واحد شرقی، نه بیست چهاری اما همراه حضور مدام من در خانه، موسیقیهای غریب، سخنرانیهای عجیب و گفتگوهای بیسر و ته پخش میکند.
خانم محمدی شاید جایی از ذهنش گذشته باشد که یک مجری رادیو باید همیشه در جریان امواج باشد. من هم صدها بار توجیه کردهام که آدم رسانه باید همیشه ببیند، همیشه بشنود، همیشه در جریان باشد. حتی وقت نیمه هوشیار و خسته از همهچیز روی کاناپه چرت میزند و پشتش محمد فاضلی در قاب یوتیوب درباره بحران آب عدد و رقم سرهم میکند تا وضع آب را خواب ببرد.