احسان طریقت
احسان طریقت
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تراژدی تنهایی در جامعه

همه ما دچار تراژدی تنهایی در جامعه شده‌ایم. نمی‌دانم افراد دیگری هم در جهان با این پدیده روبرو هستند یا نه. شاید باشند چون چند وقت پیش، خبر خودکشی چند جوان در سوییس را خواندم. شاید هم نه؛ من به جایی از جهان کار ندارم. من با خودمان کار دارم.

چند روز پیش یک کامنت گرفتم. کامنتی پر از خشم که از ۵۷۳۴ کلمه‌ای که در پادکستم خوانده بودم، تلفظ غلط یک کلمه‌ای که موقع ادیت، خودم شنیده بودم اما درست کردنش با ضبط دوباره فرقی نداشت، باعث شده بود فردی که شنیده بود، با خشم، معدن طلایی که کشف کرده بود را در داخل کامنتها به رخم بکشد و با یک «واقعا متاسفم و چند بییییب» بلند بالا صحنه را ترک کند. که البته نمی‌دانم اگر همان متن را خود همان فرد خوانده بود چه از آب در می‌آمد.

البته این مال چند روز پیش هنگام ظهر بود. صبح اول وقت پشت چراغ قرمز، راننده‌ی ماشین عقبی، آنقدر بوق زد که نه تنها بوق خودش به خفگی افتاد و پرده گوش ما پاره شد، هیچ اتفاق دیگه‌ای نیافتد و ۱۲۵ ثانیه‌ای که باید می‌ایستادیم را ایستادیم؛ فقط پارگی زیادی برای پرده گوش ما و اعصاب نداشته خودش گذاشت. از این دست مثال‌ها زیاد داریم و هر روز زندگی‌شان می‌کنیم.

حالا چرا گفتم ما همه دچار تراژدی تنهایی هستیم؟ چون ساده‌ است. به نظرم، بسیاری از ما پیله‌ای از داناییِ خودخفن پنداری فرضی به دور خودمان پیچیده‌ایم و با انگشت به بقیه اشاره می‌کنیم که «اینطوری راه برو، اونطور بیا، راه بیافت دیگه! چرا اونطوری کرد» و قس علی هذا. که حتی همین چند روز پیش در تعیین تکلیف کردن برای همایون خان شجریان جلوی بیمارستان هم کم شاهدش نبودیم. از اینکه چرا اینطوری می‌کنی تا چرا فلان‌طور نمی‌کنی.

توهم دانایی و مهم یا خاص بودن،‌نه تنها چیزی به ما نداده که ما را در گوشه‌ای از جهانِ تک نفره‌مان برده که نمی‌توانیم از آن بیرون بیاییم؛ چون یک فرد خواب را با تکان دادن و عزیزم عزیزم گفتن‌ها می‌توان بیدار کرد، اما کسی که خودش را به خواب زده با ده‌ها لگد هم نمی‌توان بیدار کرد.

ما در این تله خود خفن پنداری افتاده‌ایم. نه یک ماه و نه یک سال و نه یک دهه؛ شاید دهه‌هاست که فکر می‌کنیم ما خوبیم و بقیه… ما عجله داریم چون مهمیم و بقیه صبر کنند تا شاید بالای درختی که الان زیر پایشان سبز شده دیده شوند، یا من پول لازمم پس هر طور خواستم کسب‌وکار کنم،‌ یا من خفنم پس هر طور دوست داشتم رانندگی کنم و … بقیه مثال‌هایی که بهتر از من می‌دانید.

این حجم از خشم و توقع و تحقیر، ریشه‌های فقط اقتصادی، ‌اجتماعی، سیاسی، حتی ورزشی ندارد. گیر جای دیگری است. ما در قایق شخصی‌مان ننشسته‌ایم که هر کاری که دلمان می‌خواهد بکنیم، ما در یک کشتی هستیم، در یک چیزی به نام جامعه؛ البته شاید کشتی در حال غرقی به نام جامعه.

تنهایی خودخواسته بسیاری از ما یک انتخاب بوده، نه یک اجبار. به همین خاطر هم جامعه‌مان بیمار شده. بیماری سختی که درمانش به این زودی‌ها رخ نخواهد داد. شاید دیر، شاید هیچ‌وقت.

تراژدیجامعهجامعه شناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید