اسفند به میانه رسید. تمام این سال دو واژه بود شهریور و غیاب. آنچه که میشد فراموش شود متولد شد.
در بستر درختان و بنفشه ها رمید و پر زد. جوانه داد و خمید. از خاک، از شیشه، از قیام، از طراوت باروت و فریاد، از پیله، از غرور، از شرارتِ مرگسای عشق.
بوسیدن شجاعانه بود، ماندن شجاعانه بود، سالی ک سرفههامان شجاعانه شد.
سال قدم ها و خاطره.
نه تنهایی که غیاب! نه شعر که ترکیب رنگ ها! همه چیزِ امسال زیستن بود، تجربه موکد فشار. اینجکشن اکسیژن مستقیم به رگهام، خاتونِ رنج و مرگ من، ۱۴۰۱! تو منبعد منحنی ترین هلال ماههای تولدم خواهی بود. تو طغیانِ جنونی میان خیابان های مهر پاییز.
تو! ای بانوی شریر، ای قصاب رگ های ترس! تکرارت را نمیخواهم، دیدنت را نمیخواهم. ماندنی در کارمان نیست، ما هر دو به ماهی های برکه دروغ میگوییم. ما هر دو با پروانهها خداحافظی کردیم، آنها را نشاندیم میان میدان ها و نامشان را از یاد بردیم.
ای پریچهرهِ زهرآگین، اسفند به میانه رسید و سال، سالِ زخم بود《زخمی خونابه چکنده》خونی زلال از دامان رنجی شکوهمند. که پرده به پرده، تو به تو از پی انسان گشت و رازش را بگوشش زمرمه کرد.
راز رنج، راز پوسیدگی درخت سرو زیر بالهای تزرو. لعنت به دقت ثانیه های امسال، لعنت به اشارهاش به نقطهای که چنان مرا به آغوش خودم فرو برد که اگر ستارهای میان سینهام متولد نمیشد، هیچگاه نمیخندیدم.
شهرم را درون قدمهات گم کردهام،
تو از طوق کدام حریر میآیی
که بریدگیِ رگهای غروب
به انتظار بوته های شبنم
اینکونه سیاه میشود؟
من از تقسیم کدام درد
به خانه فوج کبوتران
باران میگویم؟