?
زنگ آخر، درس نگارش داشتیم، معلم نگارش از ما خواسته بود که به حیاط مدرسه برویم و خیلی دقیق به حیاط مدرسه نگاه کنیم.
بعد از حدود 10 دقیقه ای که در حیاط مدرسه بودیم، مجدد به کلاس برگشتیم.
معلم به ما گفت هر کدام از شما، از زاویه دید خود از حیاط یک انشا بنویسید.
در حیاط مدرسه، چیزی که توجه من را بیشتر به خودش جلب کرده بود، درختی بود که کنار آب خوری قرار داشت.
در تصور خودم درخت را وارونه تصور کردم، تصور جالبی بود.
درختی که برگهایش روی زمین و ریشه هایش در هوا پخش شده بود.
ریشه های که در هم پیچیده شده بودند و صحنه های وحشتناکی را ایجاد کرده بودند.
نمیتوانستم تصور کنم که درخت وارونه چطور می تواند زنده بماند.
شاید فقط زمانی که باران میبارید میتوانست تشنگی خود را رفع کند و آب را به برگ هایش برساند.
اما درخت وارونه بیشتر از انکه برگ هایش از نور افتاب استفاده کند، ریشه هایش آفتاب را می بیند.
درخت پا در هوا فقط تنظیمات خودش را بهم نمیریخت بلکه پرندگانی را هم که بر روی شاخه هایش لانه ساخته بود گمراه می کرد.
بیچاره پرنده ها که نمیدانستند الان باید کجا لانه بسازند.
آسمان که همیشه بالای سرش بوده حالا در زیر پاهایش گسترده شده و روی سرش که همیشه فضایی باز و هوایی خوش بوده حالا زمینی سفت و سخت است.
دنیای وارونه دنیای عجیبی است.