?
در گوشه ای از این کره خاکی، در روستایی سرسبز و خوش آب و هوا در خانواده ای کوچک دو پسر متولد شدند.
این دو پسر را اکبر و رضا نامیدند، روزها می گذشت و این دو برادر در کنار یکدیگر قد می کشیدند و بزرگ می شدند.
پدر آنها به کار کشاورزی مشغول بود و مادرشان در کارهای کشاورزی به پدر کمک زیادی می کرد.
رضا از کودکی در کارها کمک رسان پدر و مادر بود اما اکبر می گفت چرا این همه زحمت می کشید؟
خدایی که ما را آفریده روزی ما را هم می رساند، نیازی به کار کردن و زحمت کشیدن ما نیست.
اما رضا عقیده ی دیگری داشت؛ او می گفت در اینکه خدا روزی رسان است شکی نیست اما بنده هم باید برای به دست آوردن روزی تلاش کند.
دو برادر بر سر این موضوع همیشه در حال جر و بحث بودند.
تا اینکه یک روز پدرشان به آنها گفت شما دیگر بزرگ شده اید باید بروید و به دنبال کار بگردید.
من زمینی دارم که سال هاست هیچ بذری در آن نکاشته ام، آن زمین را به شما می دهم تا در آن به کشاورزی مشغول شوید.
اکبر و رضا رفتند تا زمین کشاورزی را از نزدیک ببینند، زمین خشک و بدون آب و علف بود.
اکبر تا چشمش به زمین افتاد گفت: یعنی ما میخواهیم از این زمین روزی خود را در بیاوریم!
من که میدانم خدا روزی من را می رساند پس چرا خودم را به زحمت بیندازم و در این زمین کار کنم و عرق بریزم.
بعد از تلاش های شبانه روزی و کاشت بذر منتظر بارش باران بود و دعا می کرد که خداوند با باراش باران به کمکش بیاید.
بله باران بارید و بعد از مدتی آن زمین خشک و بی آب و علف به زمینی سرسبز و پر از محصول تبدیل شد.
رضا به اکبر گفت یادت هست که این زمین چقدر خشک بود؟ من شروع به کار کردم و خداوند هم لطفش را شامل حال من کرد.
این است که می گویند از تو حرکت و از خدا برکت.
خدا می گوید اول تو کاری را شروع کن و بعد من به کار تو برکت می دهم و روزی تو را می رسانم.