?
متن حکایت:
«سگی بر لب جوی،استخوانی یافت.چندان که در دهان گرفت.عکس آن را بدید.پنداشت که دیگری است.به شره (طمع)دهان باز کرد تا آن را نیز از روی آب برگیرد.آنچه در دهان بود به باد داد»کلیله و دمنه
بازنویسی حکایت:
در دامنه کوه های زاگرس، روستایی خوش آب و هوا قرار داشت. مردم روستا با دامداری و کشاورزی روزگار می گذراندند.
رحیم یکی از ساکنان این روستا بود که شغلش چوپانی بود.
او هر روز گله گوسفندان را به چَرا می برد و برای محافظت از گوسفندان، سگی را همراه گله به دامنه کوه می برد.
روزی که رحیم گوسفندان را به چَرا برده بود، سگ این طرف و آن طرف را برای پیدا کردن تکه ای استخوان بو می کرد.
تا اینکه در نزدیکی یک برکه، استخوانی را دید، استخوان را به دندان گرفت اما همین که خواست از روی برکه بپرد، تصویر خود را در آب دید.
سگ که تصور می کرد استخوان دیگری در برکه هست، دهانش را باز کرد تا آن تکه استخوان را هم بردارد اما، استخوانی را هم که به دندان گرفته بود در آب افتاد.
طمع سگ باعث شد،آن تکه استخوانی را هم که داشت از دست بدهد.