شب بود و سرما و یخبندان. مِه مثل پتو افتاده بود روی جاده و زور چراغ ماشین به دو متر جلوتر هم نمیرسید. سوارِ پیکان عموجعفر داشتیم از شهر برمیگشتیم. از کلهی سحر بیدار شده بودم که نکند بابا و عموجعفر زیر قولشان بزنند و من را با خودشان نبرند. میخواستند ویلچری را که برای آقاجان از سمساری کرایه کرده بودند پس بدهند. البته صاحب سمساری هم دبه کرد و آخرش مجبور شدند به جای بیعانه، چنگک و کلنگ بردارند. منگ سرما و خواب بودم که با صدای بابا به خودم آمدم.
«نگهدار، نگهدار با این اوضاع احوال هیشکی واسه این مادر مردهها نگه نمیداره.»
بابا پیاده شد و چند قدم آنطرفتر ناپدید شد. من ماندم و عموجعفر و دو تا برفپاککن که بیوقفه اینطرفوآنطرف میرفتند. زمان تقریباً زیادی گذشت تا بابا دوباره پیدایش شد. البته اینبار همراه سهنفر دیگر. مرد و پسربچهای همسن وسال خودم که کش بلندی شلوارشان را از دو طرف تا شانه بالا نگه داشته بود. چند سال بعد فهمیدم اسم آن کشهای بلند ساسپندر است. زنی هم همراهشان بود که مشابهش را هیچوقت بین زنهای دوروبرم ندیده بودم. از زور کوران و سرما تقریباً همراه بابا میدویدند. عموجعفر برگشت و کلنگها و چنگک را کنار زد تا برایشان جا باز کند. همراهشان سوز بیرون هم داخل شد. من سرم را برگردانده بودم و یک چشمی از پشت صندلیِ جلو نگاهشان میکردم. زن و مرد یک چشمشان با تردید به کلنگها بود و یک چشمشان به همدیگر.
کمی که جلو رفتیم عموجعفر پرسید: «کدوم سمتی برم آقداداش؟»
بابا هم با همان صدای کلفت و خشدار همیشگیاش گفت: «برو قبرستونی.»
قبرستونی اسم محلهی آقاجان بود و بابا معمولاً مهمانهای راه دور را برای خواب میبرد آنجا که راحت باشند.
چشم هر سهتایشان گرد شد. پسربچه لبهایش آرام تکان خوردند و گفت: «من میترسم بابا ارژنگ.»
مرد دست پسربچه را فشار داد و توی صورتش لبخند زد. در کنار چهرههای پرریش و پشم و عزادار بابا و عموجعفر، صورت صافوصوف مرد خیلی به چشم میآمد. مرد صدایش را صاف کرد و گفت: «همینکه ما رو به یه آبادی برسونید کافیه.»
بابا حرفی را که همیشه در این مواقع به مهمانها میگفت، تکرار کرد.
«فکر کردید به همین راحتیها ولتون میکنم.»
سیبگلوی مرد بالا پایین شد و درحالی که سینهاش را سپر میکرد کمی عقبتر نشست. دستهای زن را میدیدم که به لرز افتاده بودند. بچه دندانهایش را روی هم فشار میداد و میتوانستم صدای دندان قرچههایش را بشنوم. من در آن تاریکی به وضوح وحشت را در چشمهایشان میدیدم. با همهی بچگیام وحشتشان را از ما میفهمیدم. به محض اینکه جاده تمام شد و به روشنایی خیابان اصلی رسیدیم، مرد گفت: «آقا ازتون خیلی ممنونم اما خواهش میکنم ما رو همینجا پیاده کنین.»
بابا خودش را روی صندلی جابهجا کرد تا سرش را برگرداند و لابد باهاشان تعارف کند و بگوید یک امشب را خانهی ما بد بگذارنید که پسربچه نگاهش به من افتاد. بابا که به عقب چرخیده بود، چشم راستم از پشت صندلی بیرون آمده بود. پسربچه با انگشت ماهگرفتگی چشمم را نشان داد. اول انگار زبانش بند آمده بود. بابا یادم داده بود اینها رد انگشت فرشتههاست که فقط روی صورت من دست کشیدهاند. اما بعد پسربچه شروع کرد به جیغ کشیدن. زن و مرد سراسیمه تلاش میکردند تا پسر را آرام کنند اما صدای جیغهای پسر مدام بلندتر میشد. زن با دستهای لرزانش در را باز کرد و داد زد: «اگه نگه ندارین به خدا خودمون رو پرت میکنیم پایین.»
صدای ترمز ماشین پیچید توی خیابان و سهنفرشان پریدند بیرون و بهسرعت توی مه گم شدند. بابا و عموجعفر هاجوواج به هم و خیابان نگاه میکردند که بفهمند چه اتفاقی افتاده. من اما همهچیز را میدانستم. بابا و عموجعفر پیاده شدند بلکه سر در بیاورند چه خبر شده. من ماندم توی پیکان عموجعفر. با دست لرزانی که روی ماه گرفتگی چشم راستم مانده بود و برفپاککنهایی که بیوقفه اینطرفوآنطرف میرفتند و رد انگشت فرشتهها را از همهجا پاک میکردند.