ویرگول
ورودثبت نام
الهه خدابخشی
الهه خدابخشی
الهه خدابخشی
الهه خدابخشی
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

رد انگشت فرشته ها



     شب بود و سرما و یخ‌بندان. مِه مثل پتو افتاده بود روی جاده و زور چراغ ماشین‌ به دو متر جلوتر هم نمی­رسید. سوارِ پیکان عموجعفر داشتیم از شهر برمی­گشتیم. از کله­ی سحر بیدار شده بودم که نکند بابا و عموجعفر زیر قول­شان بزنند و من را با خودشان نبرند. می­خواستند ویلچری را که برای آقاجان از سمساری کرایه کرده ‌بودند پس بدهند. البته صاحب سمساری هم دبه کرد و آخرش مجبور شدند به جای بیعانه،‌ چنگک و کلنگ بردارند. منگ سرما و خواب بودم که با صدای بابا به خودم آمدم.

     «نگه‌دار، نگه‌دار با این اوضاع احوال هیشکی واسه این مادر مرده‌ها نگه نمی‌داره.»

     بابا پیاده شد و چند قدم آن‌طرف‌تر ناپدید شد. من ماندم و عموجعفر و دو تا برف‌پاک‌کن که بی‌وقفه این‌طرف‌و‌آن‌طرف می‌رفتند. زمان تقریباً زیادی گذشت تا بابا دوباره پیدایش شد. البته این‌بار همراه سه‌نفر دیگر. مرد و پسربچه‌ای هم‌سن وسال خودم که کش بلندی شلوارشان را از دو طرف تا شانه‌ بالا نگه داشته بود. چند سال‌ بعد فهمیدم اسم آن کش‌های بلند ساس‌پندر است. زنی هم همراه­شان بود که مشابهش را هیچ­وقت بین زن‌های دوروبرم ندیده بودم. از زور کوران و سرما تقریباً همراه بابا می‌دویدند. عموجعفر برگشت و کلنگ‌‌ها و چنگک را کنار زد تا برای‌شان جا باز کند. همراه­شان سوز بیرون هم داخل شد. من سرم را برگردانده بودم و یک چشمی از پشت صندلیِ جلو نگاه‌شان می‌کردم. زن و مرد یک چشم­شان با تردید به کلنگ­ها بود و یک چشم­شان به همدیگر.

کمی که جلو رفتیم عموجعفر پرسید: «کدوم­ سمتی برم آق­داداش؟»

     بابا هم با همان صدای کلفت و خش­دار همیشگی­اش گفت: «برو قبرستونی.»

     قبرستونی اسم محله­ی آقاجان بود و بابا معمولاً مهمان­های راه دور را برای خواب می­برد آن­جا  که راحت باشند.  
چشم هر سه‌تای‌شان گرد شد. پسربچه لب­هایش آرام تکان خوردند و گفت: «من می‌ترسم بابا ارژنگ.»
مرد دست پسربچه را فشار داد و توی صورتش لبخند زد. در کنار چهره­های پرریش و پشم و عزادار بابا و عموجعفر، صورت صاف­وصوف مرد خیلی به چشم می­آمد. مرد صدایش را صاف کرد و گفت: «همین‌که ما رو به یه آبادی برسونید کافیه.»
     بابا حرفی را که همیشه در این مواقع به مهمان‌ها می‌گفت، تکرار کرد.

     «فکر کردید به همین راحتی‌ها ول‌تون می‌کنم.»

     سیب‌گلوی مرد بالا پایین شد و درحالی که سینه‌اش را سپر می‌کرد کمی عقب‌تر نشست. دست‌های زن را می‌دیدم که به لرز افتاده بودند. بچه دندان­هایش را روی هم فشار می­داد و می­توانستم صدای دندان قرچه­هایش را بشنوم. من در آن تاریکی به وضوح وحشت را در چشم‌های‌شان می‌دیدم. با همه­ی بچگی­ام وحشت‌شان را از ما می­فهمیدم. به محض این­که جاده تمام شد و به روشنایی خیابان اصلی رسیدیم، مرد گفت: «آقا ازتون خیلی ممنونم اما خواهش می‌کنم ما رو همین‌جا پیاده کنین.»

     بابا خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد تا سرش را برگرداند و لابد باهاشان تعارف کند و بگوید یک امشب را خانه‌ی ما بد بگذارنید که پسربچه نگاهش به من افتاد. بابا که به عقب چرخیده بود، چشم راستم از پشت صندلی بیرون آمده بود. پسربچه با انگشت ماه‌گرفتگی چشمم را نشان داد. اول انگار زبانش بند آمده بود. بابا یادم داده بود این­ها رد انگشت فرشته­هاست که فقط روی صورت من دست کشیده­اند. اما بعد پسربچه شروع کرد به جیغ کشیدن. زن و مرد سراسیمه تلاش می‌کردند تا پسر را آرام کنند اما صدای جیغ‌های پسر مدام بلندتر می‌شد. زن با دست‌های لرزانش در را باز کرد و داد زد: «اگه نگه ندارین به خدا خودمون رو پرت می‌کنیم پایین.»

     صدای ترمز ماشین پیچید توی خیابان و سه‌نفرشان پریدند بیرون و به‌سرعت توی مه گم شدند. بابا و عموجعفر هاج‌وواج به هم و خیابان نگاه می‌کردند که بفهمند چه اتفاقی افتاده. من اما همه‌چیز را می‌دانستم. بابا و عموجعفر پیاده شدند بلکه سر در بیاورند چه خبر شده. من ماندم توی پیکان عموجعفر. با دست لرزانی که روی ماه گرفتگی چشم راستم مانده بود و برف‌پاک‌کن‌هایی که بی‌وقفه این‌طرف‌و‌آن‌طرف می‌رفتند و رد انگشت فرشته‌ها را از همه‌جا پاک می‌کردند.

 

 

ماه گرفتگیدنده عقب با اتو ابزار
۴
۰
الهه خدابخشی
الهه خدابخشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید