همه چیز در من پنجاه درصدی است. هرگز نتوانستم صددرصد چیزی را بپذیرم و یا صددرصد انکارش کنم. همین باعث شد در هیچ گروهی دوام نیاورم. چون همهی آن گروه ها اعضایی صددرصدی لازم داشتند. اعضایی که لحظهتی از باورهایشان تخطی نکنند. استاد منطقمان را به یاد میآورم، وقتی 《عموم و خصوص من وجه》 را روی تابلو با رسم شکل برایمان توضیح می داد. یادم میآید سه دایره میکشید که هر دایره همچون زنجیر قسمتی از دایرهی کناری را در خودش داشت. دایرهی وسطی از دو طرف قسمت میشد؛ نیمی از دایره در دایرهی سمت چپ و نیمی دیگر در دایرهی سمت راست. میدانید من تمام عمرم آن دایرهی وسطی بودم! دایرهای که به ظاهر کامل بود، اما از دو طرف در بند دایرههای دیگر گیر افتاده بود. همهی انسانها یکجورایی دایرهاند. بعضیها دایرهای هستند مماس با دایرهای دیگر. بعضی دایرهای هستند کوچک در قلب دایرهای بزرگ تر، و برخی دایرهای بزرگ با هزاران دایرهی کوچک در خود. من اما همیشه همان دایرهای هستم که وسط دو دایرهی دیگر بلاتکلیف مانده و فضای کمی برای خود دارد! و این تازه اول بدبیاری است. بدترین جای این بدبیاری وسط آن است. جایی که دو دایرهی کناری متوجه هم میشوند و میخواهند دایرهی وسط مانده را از آن خود کنند. شاید یک دایره بخواهد آن را با خودش مماس کند، و شاید دایرهی دیگر بخواهد آن دایره را در خود بگنجاند. بههر صورت برای دایرهای که از هر سو کشیده می شود فرقی نمیکند چه نیتی پشت این فشارهاست. او تنها نگران است مبادا بگسلد و دایره ای بشود بی کس کار. میدانید؟
الهه ملک محمدی