باز هم رسیدم به اون نقطه که موضوع خاصی مد نظرم نیست و همینطوری شروع کردم به نوشتن تا ببینم به چه نقطه ایی میرسم .
چند روزی هست که از ورود خاطره انگیز من به 18 سالگی میگذره و راستش رو بخواین شرایط خیلی تغییر کرده . هر اندازه خوشحالم که به این سن رسیدم به همون اندازه نگران آینده ام .
نصیحت های زیادی رو شنیدم . آدم های اطرافم ، چه کوچیک ، چه بزرگ ، موفق ترینشون ، شکست خورده ترینشون ، از همه اونها نصیحت های ریز و درشتی شنیدم با این هدف که بتونن شرایط حال و آینده رو شفاف کنن و بتونم به سرعت مسیرم رو پیدا کنم . نمیدونم شور جوانی هست یا از تنبلی ، میشنوم اما عمل نمیکنم . ایده ایی ندارم و نقطه ایی که قبل از شنیدن نصیحت بودم با نقطه بعد از شنیدن فرقی نداره و به نظر مغزم نصیحت رو به جاییش نمیگیره . با این حال نگران آینده ام . نمیدونم اصلا باید نگران باشم یا نه ؟
زندگیم روی دریایی سواره که بدون اینکه از مقصد مطمئن باشه همراه موج هاش داره حرکت میکنه . میدونه این راهی که در پیش گرفته اشباهه اما انتخاب دیگه ایی نداره .
چه میشه کرد ؟دلم میخواد ساعت ها درد و دل کنم بدون اینکه نصیحتی آخرش بشنوم ، بدون اینکه بخوام به دلیل حضور شخص شنونده حرف هام رو اصلاح کنم تا مبادا از سمت اون قضاوت اشتباهی ایجاد بشه .
هعی . امیدوارم با خبر های خوب برگردم .
98.6.19